گفت ‌و گو با مهرداد پارسا درباره‌ی سايمون كريچلی، اين ‌بار بهتر شكست بخور (محسن آزموده).

 

گفتگو با مهرداد پارسا درباره سايمون كريچلی: «اين ‌بار بهتر شكست بخور»

 

محسن آزموده

سايمون كريچلي، فيلسوف معاصر بريتانيايي در سال‌هاي اخير در ايران بسيار مورد توجه قرار گرفته است؛ هم از سوي علاقه‌مندان به رويكردهاي چپ‌گرا و قاره‌اي در فلسفه و هم از سمت كساني كه نگاهي غيرتخصصي و غيرحرفه‌اي به فلسفه دارند و به واسطه‌ی پرسش‌هاي‌شان در حوزه‌هاي عمومي به سمت مطالعات فلسفي سوق يافته‌اند و در آثار كريچلي با فيلسوفي آشنا شده‌اند كه به پرسش‌هاي انضمامي و دغدغه‌هاي وجودي (نه الزاماً به معناي اگزيستانسيال بلكه بيشتر به معناي روزمره) مي‌پردازد و نگاهي تجربي به فلسفه دارد. براي اين اقبال مي‌توان دلايل بسياري برشمرد، زبان روشن و صريح و در عين حال انتقادي كريچلي، موضوعات مبتلابه و جذابي كه به آن مي‌پردازد، ايده‌هاي درخشان او، ذهن تيز و انتقادي‌اش و ... مهرداد پارسا نيز در ساليان اخير، دو كتاب از آثار كريچلي يعني كتاب «چگونه از زندگي دست بشوييم و دلشوره آغاز كنيم» (پاييز 1396) و كتاب «چيزها صرفا هستند: فلسفه در شعر والاس استيونس» (1397) هر دو را با نشر شوند، ترجمه كرده است. كتاب نخست شامل گفتگوهايي جذاب و خواندني با كريچلي درباره‌ی زندگي او، نگاه‌اش به فلسفه و مهم‌ترين درونمايه‌هايي است كه در آثارشان به آن‌ها پرداخته مثل مرگ، سياست و ... كتاب دوم نيز اثري كوچك اما خواندني با نگاهي فلسفي به اشعار والاس استيونس (1955-1879) شاعر برجسته‌ی امريكايي است. بر اين اساس با او به گفتگو پرداختيم:

***

  • در آغاز مي‌خواستم از علت گرايش شما به ترجمه‌ی آثار كريچلي بپرسم. مهرداد پارسا را عمدتاً به عنوان مترجمي علاقه‌مند به فلسفه‌ی قاره‌اي به ويژه متفكران معاصر اين حوزه مي‌شناسيم كه به مرزهاي فلسفه با هنر و روان‌كاوي و سياست توجه دارد. حالا در كارنامه‌ی شما، دو كتاب از سايمون كريچلي مي‌بينيم، نخست بفرماييد علت گرايش‌تان به ترجمه‌ی آثار اين متفكر معاصر چيست؟

بگذاريد با استفاده از جملات ساده‌ی خود كريچلي پاسخ دهم. كريچلي مي‌گويد: «گاهي تنها به اين دليل يك مسير را دنبال مي‌كنم كه برايم جذاب است ... و هنوز هم خواندن يك كتاب، گوش كردن به يك گفتگو يا حرفي كه دانشجويي مي‌زند، هوش و حواسم را مي‌برد». به نظرم نكته‌ی مهم اين رويكرد تأكيد بر ضرورت گشودگي متفكر نسبت به تعامل حداكثري ذهن با جهان و حتي استقبال از چيزهايي است كه ممكن است از مرزهاي ادراكي او سرريز كنند. در تاريخ فلسفه اغلب خلاف اين رويكرد را شاهد بوده‌ايم. بسياري از فلاسفه به‌ ويژه فيلسوفان نظام‌پرداز علاقه و گرايش‌هاي دفعي و ناگهاني خود را ناديده گرفته‌اند تا مبادا از جريان اصلي كار خويش فاصله بگيرند؛ يا بيش از آن‌كه درباره‌ی آن‌چه هست، بيانديشند درباره‌ی آن‌چه از نظرشان يا بنا به ملزومات نظام فكري‌شان بايد باشد، انديشيده‌اند. از طرف ديگر مثلاً كي‌يركگور ما را به ابزارهايي مجهز مي‌كند تا در مقابل هر گونه تفكر نظام‌پرداز كه شايد گل سرسبدشان نظام هگل باشد، مقاومت كنيم و بعدها همين نقد كي‌يركگوري مدرنيسم در متفكران ديگري از باتاي گرفته تا كريستوا نيز به چشم مي‌خورد. متفكر بايد به جاي كلي‌پردازي‌هاي فلسفي به معنايي از «خرده‌ريزه‌هاي فلسفي» يا «خرده‌گرايش‌هاي فلسفي» خويش سخن بگويد و كريچلي هم همين مسير را در پيش مي‌گيرد و چندان نگران تناقضات خرده‌‌مفاهيم فلسفي خود نيست و در علايق خويش هر لحظه از اين شاخه به آن شاخه مي‌پرد. به همين ترتيب در سطح ترجمه و پژوهش هم بد نيست اگر به علائق و گرايش‌هاي ناگهاني‌مان آري بگوييم. به تعبير دلوز بهتر است در جواني علائق شخصي و پرسش‌هاي جزئي را دنبال كنيم و طرح پرسش «فلسفه چيست» و مسائل كلي‌تر و اصلي‌تر را براي دوره سالخوردگي نگه داريم. بنابراين به نظرم اهميت تفكر كريچلي در اين است كه نشان‌مان مي‌دهد شايد همين جزييات فلسفي «واقعي‌تر» از كليات و اصول فلسفي باشند. تفكر كريچلي در حكم عصياني است كه فلسفه را از آكادمي بيرون مي‌كشد و با زندگي واقعي گره مي‌زند. هم از موسيقي و شعر سخن مي‌گويد و هم از انديشه و سينما و به نظرم اين‌ها تنها چيزهايي‌اند كه مي‌توانيم در زندگي واقعي به آن‌ها دلخوش باشيم. از طرف ديگر زبان طنزآميز و شوخي‌هاي متن او بر جذابيت آثارش اضافه مي‌كند. كريچلي برخلاف ژيژك، لطيفه‌هايش را وارد جهان جدي فلسفه نمي‌كند بلكه خود جهان فلسفه را به جهاني طنزآميز بدل مي‌سازد و اين به‌ ويژه در پرداخت او به مفهوم طنز يا ايده‌ی كمدي-تراژدي در آثار بكت به‌ خوبي خودنمايي مي‌كند. كتاب «چگونه از زندگي...» نثر و محتواي به غايت جذابي دارد و هر خواننده‌اي را با خود همراه مي‌كند. در همين كتاب اشاره‌اي به كتاب ديگري از او با عنوان «چيزها صرفاً هستند» شده بود كه ايده‌ی محوري‌اش درباره‌ی «ناكامي معرفت‌شناسي» و بحث از «ايده‌آليسم استعلايي محزون» برايم كافي بود تا به سراغ ترجمه‌اش بروم. ظاهراً ناكامي و ماليخوليا بيش از كاميابي و شادماني برايم جذابيت دارد! در نهايت، تفكر كريچلي از جهتي مرا به فلسفه نزديك‌تر مي‌كند و وجه واقعي‌تري به آن مي‌دهد به‌ ويژه كه در ترجمه‌ی اين دو كتاب گاهي براي درك يك مفهوم پيچيده به‌ خصوص براي درك بهتر تفسيرهايش از اشعار استيونس ابهاماتم را از خود كريچلي مي‌پرسيدم.

 

  • كريچلي در گفتگويي كه در كتاب «چگونه از زندگي...» آمده از تعريف خود سر باز مي‌زند و حتي در برابر اظهارنظر طنزآميز پيشين‌اش طفره مي‌رود. در عين حال او فصلي از كتاب را به روايت زندگي خود و در واقع به نسبت ميان زندگي فيلسوف و تفكر او اختصاص مي‌دهد. چه نسبتي ميان اين دو وجود دارد و از اين منظر جهان خود كريچلي چگونه ترسيم مي‌شود؟

كريچلي مي‌گويد ميان زندگي فيلسوف و تفكرات او پيوندي ضروري وجود دارد و همين امر زندگينامه را به مسئله‌ای مهم بدل مي‌سازد. به معنايي خودِ فلسفه هم با روايتي از زندگي و مرگ سقراط آغاز مي‌شود و گويي حب دانايي و مرگ فلسفي در حيات سقراط فيلسوف خشت اول ديوار فلسفه است. به ‌ويژه اگر فلسفه را روشي براي زيستن در نظر آوريم، بررسي زندگي فلاسفه امري ضروري به نظر مي‌رسد. گرچه اين پيوند ضروري در كل تاريخ ديده مي‌شود اما شايد در برخي موارد نمود پررنگ‌تري داشته باشد. نيچه نمونه‌ی خوبي از آن است و به نظر مي‌رسد بدون آگاهي از زندگي نيچه درك درست تفكر او ناممكن است. با اين همه، فلسفه‌ی تحليلي و تفكر فلسفي قرن بيستمي عمدتاً فلسفه را به برهان و استدلال و اثبات‌پذيري پيوند مي‌دهند و زندگي فيلسوف را از روايت فلسفي حذف مي‌كنند. شايد حذف جزييات زندگي و ناديده گرفتن تأثيرات رويدادها و روحيات فيلسوف در تفكر فلسفي تا حدي به تلاش فلاسفه براي دست يافتن به دقت علمي و فاصله گرفتن از جنبه‌هاي شخصي مربوط باشد. در بسياري از حوزه‌هاي علوم انساني چنين تلاشي براي «علمي شدن» صورت گرفته است. از طرف ديگر مثلاً هايدگر در مورد ارسطو مي‌گويد: ارسطو به دنيا آمد، كار كرد و مُرد. البته اگر ما هم جاي هايدگر بوديم شايد ترجيح مي‌داديم كسي در جزييات زندگي‌مان كنجكاوي نكند و مثل او چنين رويكردي اتخاذ مي‌كرديم! اين همان ايده‌ی «در معرض ديد» قرار گرفتن است كه كريچلي در كتاب به آن اشاره مي‌كند. كريچلي در فصل اول كتاب روايت جذاب و طنزآميزي از زندگي خود به دست مي‌دهد؛ از مشكلات خانوادگي و تحصيلي‌اش تا اتفاقاتي كه او را به وادي فلسفه سوق دادند. اين فصل نشان مي‌دهد كه زندگي و تفكر كريچلي عميقاً به هم پيوند خورده‌اند و حتي رد برخي از رويدادهاي زندگي او در تفكر و مضاميني كه به آن‌ها مي‌پردازد، مشهود است. كريچلي مي‌گويد شايد با نوعي روان‌كاوي بتوان علت بسياري از گرايش‌هاي متفكران را توضيح داد و اين مسئله از هر تفكري كه ادعاي تماميت و بازنمايي واقعيت را دارد تقدس‌زدايي مي‌كند. شوپنهاور جايي مي‌گويد، آدمي محدوديت‌هاي ميدان ديد خود را محدوديت‌هاي جهان مي‌پندارد. كريچلي به ما كمك مي‌كند تا نسبت به اين محدوديت‌ها خودآگاه شويم و از ذهن‌مان تقدس‌زدايي كنيم.

 

  • كريچلي از فلاسفه‌اي است كه مدام در آثارش به بازتعريف فلسفه مي‌پردازد و نفس فلسفه و فلسفه‌ورزي برايش مسئله است. نگرش او به فلسفه چيست و به عبارت روشن‌تر او از فلسفه چه مي‌خواهد؟

دليل اين بازتعريف دائمي اين است كه برداشت كريچلي از فلسفه سيال و فرآيندمحور است. از نظر او فلسفه فاقد هر گونه ذات پيشيني است و همين ويژگي است كه به او اجازه مي‌دهد با بازتعريف فلسفه موضوعات ناممكن را وارد وادي تفكر فلسفي كند. فلسفه به اين معنا لزوماً فعاليتي حرفه‌اي يا دانشگاهي نيست بلكه چيزي نيست جز نفس فلسفه‌ ورزيدن و پرسشگري و البته اين پرسشگري همواره به يك بافت فرهنگي و اجتماعي پيوند خورده است. بنابراين، «فلسفه همان فعاليت زنده‌ی تفكر انتقادي در بافتي به خصوص است و اساساً همواره خصلت بومي دارد». فلسفه به اين اميد زنده است كه با طرح پرسش‌هاي كلي و فراگير «دوكسا» و عقيده‌اي را كه در يك سنت به خصوص مقبوليت دارد به چالش بكشد و اين موجب رهايي آدمي مي‌شود و ميدان ديد او را فراخ مي‌سازد. استنلي كاول مي‌گويد، بزرگسالان هم براي شكستنِ باورهاي جزمي خود به ابزاري براي آموزش و تربيت نياز دارند و فلسفه چنين ابزاري به دست مي‌دهد. بدين‌ترتيب، كريچلي با تضعيف كردن تقدس و جايگاه متعالي فلسفه در مقام فعاليتي كه به بافت اجتماعي پيوند خورده، به مسئله‌ی تاريخمندي فلسفه مي‌رسد. او مي‌گويد بر خلاف نظر ويتگنشتاين كه فلسفه را فعاليتي ضدتاريخي مي‌داند، فلسفه و تاريخ فلسفه به هم گره خورده‌اند و اين مسئله از كانت به بعد محوريتي ويژه مي‌يابد. بينش تاريخمندي به ما مجال مي‌دهد كه مفاهيم سنتي متافيزيك را كنار بگذاريم و چيزهاي انضمامي‌تري بيابيم. كريچلي به دو مفهوم مهم در تفكر كانتي اشاره مي‌كند: تناهي و امكاني بودن. تناهي نشان مي‌دهد كه هيچ منظر خداي‌گونه و هيچ مرجع خارجي‌اي براي تجربه‌ی بشري و تأييد آن وجود ندارد. بنابراين بايد متناهي بودن تجربه و جهان و ادراك سوژه‌ی انساني را به رسميت شناخت. ديگر اين‌كه تجربه‌ی انساني اساساً امكاني و حادث است و به شكل وقوع آن بستگي دارد. اين هر دو بينش سوژه را از آسمان به زمين مي‌آورند و او را در شبكه‌ی امكانيِ تاريخ، فرهنگ و جامعه جاي مي‌دهند. اين در حكم نوعي بازگشت و بازنگري در سنت تفكر قاره‌اي است كه البته به تعبير دريدا در «خشونت و متافيزيك» به هيچ ‌وجه عملي سنتي محسوب نمي‌شود.

  • از ويژگي‌هاي اساسي سايمون كريچلي درنورديدن مرزهاي مصنوعي ميان حوزه‌هاي مختلف علوم انساني و هنر و فلسفه‌ورزي با و به مدد آثار هنري و ادبي و سينمايي و حتي فوتبال است. ارزيابي شما از اين رويكرد او به فلسفه چيست؟ آيا با اين كار به فلسفه به مثابه‌ی يك دانش تخصصي ضربه نمي‌زند؟

بيشتر موجب پويايي مي‌شود تا آسيب. آثار كريچلي آكنده‌اند از اشاره به موضوعاتي كه نزد اكثر فلاسفه‌ی گذشته اهميتي ندارند. در عنوان يكي از كتاب‌هاي او اين موضوعات «ابژه‌هاي ناممكن» ناميده شده‌اند: فوتبال، موسيقي، شعر، خودكشي و بسياري از موضوعاتي كه فيلسوف حتي اگر به بحث از آن‌ها رضا دهد به ‌سختي مي‌تواند درباره‌شان چيزي بگويد. اشاره كردم كه به تعبير كريچلي فلسفه يك فعاليت است كه در بافتي مشخص اتفاق مي‌افتد. بنابراين چيزي است كه عميقاً به زندگي و احوالات فيلسوف گره خورده است. هيچ چيز سرراست و تروتميزي در مورد فلسفه و جهان وجود ندارد. همه ‌چيز در هم و برهم است و بنابراين بايد انتظار داشته باشيم كه تفكر آدمي و فلسفه‌ورزي و پرسشگري او هم راه‌هاي متعدد و متفاوتي را طي كند. فيلسوفي كه در پي نظام‌پردازي باشد و بخواهد يك سيستم فلسفي دقيق ارائه دهد بي‌ترديد از آن‌چه برگسون «مركز عدم تعين» مي‌ناميد خيلي دور مي‌شود و نظام ادراكي‌اش بخش زيادي از واقعيت را تحريف يا «كسر» مي‌كند. كريچلي به اين كسر كردن تن نمي‌دهد يا آن را به حداقل مي‌رساند. گستره‌ی علائق او به قدري فراخ است كه او حتي كتابي درباره ديويد بويي نوشته است. چرا؟ چون گمان مي‌كند موسيقي بويي توهماتي خلق مي‌كند كه در پس‌شان «يك هيچ بي‌قرار» نهفته است!

 

  • يكي از موضوعاتي كه شايد به معنايي خارج از مرزهاي فلسفه باشد و كريچلي به آن مي‌پردازد، ايده‌ی عشق است. او چه برداشتي از عشق دارد و جنبه‌هاي فلسفي آن چيست؟

كريچلي تاكنون كتاب مستقلي را به عشق اختصاص نداده اما در «چگونه از زندگي...» كليتي از ديدگاه او را در اين باره مي‌يابيم. او مي‌گويد عشق بر خلاف نظر هگل رويدادي نيست كه ميان موجودات مستقل و در قالب پيوندهاي قراردادي مانند ازدواج روي دهد بلكه چيزي افراطي‌تر و ويرانگرتر است كه مرزهاي مستحكم سوژه را تخريب مي‌كند و راه را براي ورود يك ديگري به درون خويش هموار مي‌كند. ديدگاه او در اين مورد به رويكردهاي عرفاني نزديك مي‌شود و البته آن را از دلِ جنبه‌هاي شهواني يكي از داستان‌هاي عهد عتيق يعني «غزل غزل‌ها»ي سليمان بيرون مي‌كشد. چيزي شبيه به رويكرد كريچلي را در فيلم «شكستن امواج» لارس فون‌تريه مي‌بينيم. يكي از عرفاي زني كه كريچلي بحث‌اش را از خلال او پيش مي‌برد، پورت است كه هفت مرحله از عشق و فنا را توضيح مي‌دهد. دو مرحله‌ی اول تبعيت از فرامين ديني و پيروي از آموزه‌هاي مسيحي هستند. اما «بِس» (شخصيت زنِ «شكستن امواج») از مرحله‌ی سوم به بعد وارد ماجرا مي‌شود. در مرحله‌ی سوم آدمي بايد براي دست يافتن به نوعي فنا و براي تحقق عشق ترك خويشتن كند تا بتواند فضايي را براي ورود عشق در درون خود به وجود آورد. مرحله‌ی چهارم مرحله‌ی شور و شعفي است كه وجه الهي دارد و به همين ترتيب در گام بعد آدمي بايد از اين وجه الهي فاصله بگيرد و اين كار به او مجال مي‌دهد تا خداوند وارد خويشتن آدمي شود و فناي روح جايش را به انعكاس نامتناهي الهي بدهد. كريچلي اين مرحله را مهم‌تر از مرحله‌ی هفتم مي‌داند كه مربوط به پيوستن به زندگي جاودانه‌ی الهي است. اهميت ديدگاه عرفاني پورت در لحظه‌ی تهي شدن از خويش و استقبال از ديگري و تفاوت است. لكان مي‌گويد، «من به ژويي‌سانس زن تا جايي اعتقاد دارم كه چيزي مازاد باشد» بنابراين، كريچلي نتيجه مي‌گيرد كه عرفاي زن در مسير تجربه‌ی چيزي مازاد پيش مي‌روند و اين نوعي تجربه‌ی تخطي است. تجربه‌ی ژويي‌سانس و تجربه‌ی عشق واجد چيزي افراطي است كه در قالب امري مازاد نمودار مي‌شود و البته «غزل غزل‌ها» آن را در قالب چيزي تنانه و عشقي زميني معرفي مي‌كند؛ گويا فون‌تريه هم همين مسير را مي‌رود. كريچلي با اشاره به بحث آلن بديو درباره‌ی عشق مي‌گويد عشق رخدادي است كه محكمه و آزموني را پيش مي‌نهد كه البته اغلب از آن سربلند بيرون نمي‌آييم. مي‌توانيم اضافه كنيم مطالبه‌ی عشق به معناي تهي گردانيدن خود براي ورود يك ديگري نامتعين و نامتناهي است و از اين رو اين مسئله‌ به مفهوم مطالبه‌ی نامتناهي نيز پيوند مي‌خورد.

 

  • مرگ يكي از دغدغه‌هاي مركزي در آثار كريچلي است. چرا اين موضوع تا اين اندازه براي او اهميت دارد و نگاه او به مرگ چيست؟

كريچلي بحث اصلي خود درباره‌ی مرگ را در كتاب «خيلي كم ... تقريباً هيچ» مطرح مي‌كند و مي‌گويد مرگ پدرش انگيزه‌ی نوشتن اين كتاب و پرداختن به مرگ بوده است. در اين كتاب او بحث از مرگ را با نقد اين ديدگاه هايدگر آغاز مي‌كند كه دازاين متأصل همواره در مسير مرگ قدم برمي‌دارد. هايدگر بر اين عقيده است كه اصالت داشتن چيزي نيست جز دروني ساختن مرگ و تناهي و غلبه و تسلط يافتن بر آن. شهامت آدمي در مواجهه با مرگ شرط دازاين اصيل است. فوتوريست‌ها هم ديدگاه مشابهي داشتند: مرگ در مقام عرض اندامي مردانه و گذشتن از خويشتن كه سپس اين از خود گذشتگي امكان اصالت را به همراه دارد. از طرف ديگر تجربه‌ی بنيادين مرگ از نظر هايدگر نتيجه‌ی نسبتي است كه من با مرگ خودم دارم. اما كريچلي در هر دو بحث بيشتر به تفكر لويناس و بلانشو نزديك مي‌شود. اولاً او اين ديدگاه اسپينوزا را مبنا قرار مي‌دهد كه «انسان آزاد كمتر از هر چيز به مرگ مي‌انديشد». بنابراين، به جاي آن بيشتر به تناهي بشري به‌ مثابه‌ی چارچوبي كه حد و مرزهاي زندگي آدمي را مشخص مي‌كند، نظر دارد. به بيان ديگر مرگ براي او از دريچه‌ی تناهي مطرح مي‌شود. با اين فرض او به تبع لويناس و بلانشو مي‌كوشد تا مفهوم «هستي‌توانش» يا سلطه و چيرگي دازاين بر مرگ را نقد كند. سوژه نه تنها شهامتي براي مواجهه با مرگ ندارد، بلكه اساساً هستي او با ناتواني از بودن با هراس از مرگ معنا مي‌يابد. تجربه‌ی مرگ براي دازاين چيزي است كه نه در آشكارگي هستي بلكه در تجربه‌ی شب و تاريكي خود را نشان مي‌دهد. همچون تجربه‌ی صداي وزوز و خش‌خشي كه امان آدمي را مي‌برد و آدمي در برابر آن «بر خاك مي‌افتد». و اما بحث دوم. از نظر اين متفكران مرگ ديگري بيش از مرگ من اهميت دارد. مرگ از دروازه‌ی ديگري به جهان من وارد مي‌شود و شايد همين جا باشد كه دوگانه‌ی سوگواري/ ماليخوليا اهميت زيادي پيدا مي‌كند. از نظر لويناس و دريدا آدمي با تجربه‌ی سوگواري ناممكن تعريف مي‌شود و سوبژكتيويته هرگز نمي‌تواند به اصالت فرضي هايدگر دست يابد، زيرا تجربه‌ی سوگواري او را به موجودي چند پاره بدل مي‌سازد اما گويي دازاين هايدگر توان سوگواري كردن ندارد. در نهايت كريچلي خود را وام‌دار رويكردي نشان مي‌دهد كه با ناتواني در برابر مرگ تعريف مي‌شود. او منتقد رويكرد قهرمانانه و حماسي به مرگ است و در واقع حتي مخالف مسئله‌ی اصالت است.

 

  • در كتاب «چيزها...» شاهد خوانش اشعار يك شاعر معاصر توسط يك فيلسوف معاصر هستيم. فيلسوفان از افلاطون و ارسطو تاكنون درباره‌ی شعر بسيار سخن گفته‌اند. به طور مختصر و خلاصه بفرماييد نگاه كريچلي به مقوله‌ی شعر چگونه است؟

اشاره كرديم كه كريچلي اغلب درباره موضوعاتي مي‌نويسد كه ذهن فلسفي به سختي مي‌تواند از آن‌ها سخن بگويد. شعر هم يكي از اين موضوعات است و به‌ويژه ناممكني بيان آن با زبان فلسفي را زماني درمي‌يابيم كه خود كريچلي در آغاز كتاب به تناقض كار خود اشاره مي‌كند؛ اين‌كه بخواهيم با زبان فلسفي از تجربه‌ی شاعرانه‌اي سخن بگوييم كه در واقع تنها با زبان شعر قابل گفتن است. البته كسي كه با جهان والاس استيونس آشنا باشد بيش از آن‌كه از كريچلي خرده بگيرد، چشمان تيزبين او را مي‌ستايد، زيرا استيونس شايد فلسفي‌ترين شاعري باشد كه در همه‌ی دوران‌ها دست به قلم شده است. كريچلي از همان ابتدا مسئله‌ی اصلي كتاب را روشن مي‌كند. به باور او جهان فلسفي والاس استيونس ياري‌مان مي‌كند تا مسئله‌ی فلسفي معرفت‌شناسي يا رابطه‌‌ی ميان تفكر و چيزها يا ذهن و جهان را طرحي نو دراندازيم و از آن گذر كنيم. كريچلي در بخش اول كتاب به شرح اشعار متقدم استيونس مي‌پردازد و نشان مي‌دهد از نظر استيونس جهان ماحصل فعاليت و كنش ذهن است و كنش ذهن چيزها را چنان كه هستند به ما عرضه مي‌كند. اما در اشعار متأخر استيونس شاهد نوعي عقب‌نشيني هستيم، زيرا در اين اشعار واقعيت فاصله‌ی خود را با تخيلي كه آن را نظم مي‌بخشد و شكل مي‌دهد حفظ مي‌كند. از اين رو شعر چيزي نيست جز تجربه‌ی‌ ناكامي در نگاه پديدارشناختي به جهان. شاعر تنها ايده‌هايي درباره‌ی چيز را به ما مي‌دهد و نه خود چيز را. اين رويكرد استيونس شباهت‌هاي زيادي با تفكر كانت دارد و خود كريچلي هم مي‌گويد، گرچه استيونس كاملاً از مباحث كانت پيروي نمي‌كند اما مقدمات كانتي و رمانتيسيسم در بحث او كاملاً مشهود است. گرايش استيونس چيزي است كه كريچلي آن را «ايده‌آليسم استعلايي محزون» يا مأيوس و ناكام مي‌نامد. در نگاه اول تخيل مانند شاكله‌سازي در بحث كانت واقعيت را قاب مي‌گيرد و امكان درك آن را فراهم مي‌كند، اما عاقبت استيونس در اشعار خود نشان مي‌دهد كه واقعيت به ما تعلق ندارد و نسبت به وجود ما كاملاً بي‌تفاوت است. ايده‌آليسم استعلايي محزون بهتر از هر گرايش ديگري روشن مي‌كند كه واقعيت صلب و سخت به «صخره»اي شبيه است كه ما راهي براي درك آن نداريم. طبيعت و واقعيت به شيء عريان و غريبه‌‌اي شباهت دارد كه تمام تلاش‌هاي بشر براي فراچنگ آوردن آن ناكام مي‌ماند. كريچلي در تفسير شعر «از بودنِ محض» مي‌گويد در انتهاي خيال‌پردازي ذهن، پرنده‌ی‌ نشسته بر نخيل، آوازي بيگانه را مي‌خواند كه براي آدميان يكسره بي‌معناست. تنها صدا به گوش مي‌رسد و اين نغمه و آواز همچون واقعيت فاقد معنا و احساس بشري است و از همين روست كه «چيزهاً صرفا هستند: نخل، پرنده، آواز و پرهايش و بادي كه به آرامي در ميان شاخه‌ها حركت مي‌كند. چيز بيشتري نمي‌توان گفت». خلاصه آن‌كه كريچلي مي‌گويد، استيونس از آن رو اهميت دارد كه نوعي مواجهه‌ی فروتنانه با جهان را به ما مي‌آموزد. گرچه جهان از دريچه‌ی كنش ذهن براي ما وجود دارد اما عاقبت استيونس بدون هر گونه سفسطه‌ورزي و با زباني عاري از عرفان از نوعي آرامش در مواجهه با واقعيت سخن مي‌گويد. به نظرم اين رويكرد مكمل چيزي است كه هايدگر از پرسشگري مراد مي‌كند؛ نوعي فروتني و تقواي فلسفي كه بصيرت خاصي را به فيلسوف هديه مي‌دهد.

 

  • كريچلي حتي فصلي از كتاب را به فيلم ترنس ماليك اختصاص مي‌دهد. چه پيوندي ميان ترنس ماليك و والاس استيونس وجود دارد كه كريچلي اين فصل را در كتاب مي‌گنجاند؟

مضمون مشترك ميان اين دو مفهومي هايدگري است. به آن اشاره كردم؛ چيزي كه اغلب به «آرامش» (Ruhe) ترجمه مي‌شود. كريچلي با اشاره به موريس بلانشو مي‌گويد، دو گرايش عمده در مواجهه با چيزها پيش روي ماست: از طرفي ذهن سوژه مي‌كوشد كل واقعيت را در خود جا دهد و آن را با قالب‌هاي ادراكي خويش جفت و جور كند. ذهنِ شكم‌باره هگل كه مي‌خواهد تمام جوانب واقعيت را ببلعد، نمونه‌اي از آن است و كريچلي آن را ايده‌آليسم استعلايي مي‌نامد. او مي‌گويد «وقتي بر چيزي اسم مي‌گذاريم، هم بر آن سلطه مي‌يابيم و هم آن را مي‌كشيم». از طرف ديگر اما سوژه مي‌تواند بداهت و چيزبودگي چيزها را حفظ كند. سوژه مي‌تواند جانب چيزها را بگيرد و به آن‌ها اجازه ‌دهد به هستي خود بدون دخالت انساني و بدون تحميل هيچ معناي بشري ادامه دهند. مسئله اين است كه در اين گرايش دوم چه مواجهه‌اي با «صخره»ی سخت چيزها بايد داشته باشيم؟ كريچلي پاسخ اين پرسش را در پيوست كتاب، با پرداختن به فيلم «خط باريك قرمز» ترنس ماليك مي‌دهد. او مي‌گويد «آرامش» كليد هنر ماليك و اشعار متأخر استيونس است كه هر دوي ما را تنها به نظاره‌ی صرف چيزها دعوت مي‌كنند. در اشعاري مانند «مطالعه‌ی دو گلابي»، «پيش‌درآمدي بر اجسام»، «سيزده روش نگريستن به يك پرنده‌ی سياه» و بسياري اشعار ديگر استيونس نوعي پديدارشناسي را مطرح مي‌كند كه گويي در ميانه‌ی راه متوقف مي‌شود و اين زماني است كه ذهن آدمي فاصله‌ی خود را با «شيء في‌نفسه» حفظ مي‌كند و به ناممكني ابژه‌ها احترام مي‌گذارد. در آثار ماليك از «بدلندز» و «روزهاي بهشت» تا «خط باريك قرمز» با بي‌تفاوتي محض طبيعت و جهان در برابر مقاصد و نيات آدمي مواجهيم؛ گويي هيچ چيز خود را بر اساس اهداف بشري تغيير نمي‌دهد و آخرين راه چاره‌‌ی ما نيز اين است كه با «آرامش» به نظاره‌‌ی آ‌ن‌ها بنشينيم؛ نخلي كه بدون توجه به احساس و معناي بشري صرفاً آن‌جا ايستاده است و باد آرام در شاخه‌هايش مي‌جنبد.

 

  • در پايان بفرماييد آثار كريچلي براي علاقه‌مندان فلسفه و اصولا كتابخوان‌هاي ما چه رهاوردي دارند؟

اهميت رويكرد عيني كريچلي در اين است كه ذهنِ فيلسوف را از برج عاج فلسفه‌ی رسمي و كلاسيك پايين مي‌كشد و او را متوجه چيزهايي مي‌كند كه تاريخ فلسفه همواره طرد و انكارشان كرده است. به نمونه‌هاي آن اشاره كرديم، چيزهاي جزئي و ناكامل همچون شعر، موسيقي و سينما كه به عقيده‌‌ی بسياري از فلاسفه زبانِ نابِ فلسفه را آلوده مي‌كنند. از همان آغازِ فلسفه چنين موضوعاتي به عنوان «مُثُل كثيف افلاطوني» يا آفت‌هاي جمهوري مردود شمرده مي‌شدند؛ ديگر تمثيل غار به كنار كه افلاطون با طرح آن، حتي پيش از اختراع سينما از خجالت آن درآمده است. از سوي ديگر كتاب‌هاي كريچلي از نوعي فروتني و عقب‌نشيني از جهان حكايت دارند و اين ايده‌اي است كه در كتاب «چيزها صرفاً هستند» به‌خوبي مضمون‌پردازي مي‌شود، صرف نظاره كردنِ چيزها و در واقع به تعبير فرانسيس پونژ «جانب چيزها را گرفتن» و عاقبت شايد بايد به اين نكته اشاره كرد كه كريچلي نه تنها ذهن فيلسوف بلكه خودِ فيلسوف و جايگاه و شأن او را پايين مي‌كشد و اجازه مي‌دهد كه خواننده با او همذات‌پنداري كند. وقتي فصل نخست كتاب «چگونه از زندگي...» را مي‌خوانيم و او براي‌مان از جزييات و ماجراهاي جذاب زندگي خود مي‌گويد، حس غريبي از مشابهت را تجربه مي‌كنيم و احساس مي‌كنيم او زندگي خود ما را روايت مي‌كند. از اين طريق او كم و بيش فاصله‌ی ميان فيلسوف و خواننده را كم مي‌كند و باعث مي‌شود، حس كنيم اگر بخت يارمان باشد، سخت‌كوشي براي آموختن و فلسفه‌ورزي كافي است. كريچلي از بكت نقل مي‌كند: «باز هم تلاش كن، باز هم شكست بخور، اين ‌بار بهتر شكست بخور». اين بينشي براي همه است تا بتوانيم وضعيت تراژيك‌مان را تاب بياوريم. به تعبير وودي آلن وقتي تراژدي زياد طولاني شود به كمدي بدل مي‌شود. گويا ما هم در جهان تاريك و پرگناه بكتي به سر مي‌بريم كه از فرط تراژيك بودن ما را به خنده انداخته است. اتفاق مهمي است كه كريچلي كمدي جهاني را از تراژيك بودنِ زندگي بيرون مي‌كشد.

منتشر شده در روزنامه اعتماد چهارشنبه هفتم آذرماه 97

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده

جستجو در مقالات

سبد خرید