دلوز با طرح و پروراندن مفاهیمی همچون تکثر، چندگانگی، صیرورت، برونبودگی و ... فلسفهای را بنا میکند که اساساً مبتنی بر «تفاوت» بوده و از این حیث، به معنایی هراکلیتوسی تنها دگرگونیها و صیرورتها را ارج مینهد و «خانه کردن» را بر نمیتابد. از این رو، او را باید فیلسوف اصالت حیات دانست که از حوزههایی چون روانکاوی، سیاست، هنر، ادبیات و ... بهره میگیرد و مانند بسیاری از دیگر متفکران پساساختارگرا در پی گریز از نظامها و ساختارهای بسته و منجمدی است که مانع از درک واقعیت حیات بهمثابهی جریان و صیرورت نیروهای آن میشود. با این همه، درحالیکه دیگر اندیشمندان پساساختارگرای فرانسوی در پی تبیین چگونگی شکلگیری حیات، حضور، وجود یا امرواقعی بهواسطهی نظامهایی (مانند زبان) هستند، دلوز با معکوس ساختن این معادله تلاش میکند پیدایش نظامها از حیات را شرح دهد (Colebrook,2006,1). وانگهی، او با نقدهای کوبندهاش بر روانکاوی، به گفتمان روانکاوانه مفهوم جدیدی از سوژهی انسانی را معرفی میکند که هویت اصیل او مبتنی بر چندپارگی ناشی از جریان منشعب میلورزی و قدرتهای حیات است و بنابراین آن را «ماشین میلگر» مینامد. دلوز در آخرین کتاب مشترک خود با فلیکس گتاری، «فلسفه چیست؟»، با تأکید بر ایدهی خلق، تعریف فلسفه بهمثابهی تفکر را رد کرده و آن را به «خلق مفاهیم تازه» تعریف میکند. به باور دلوز فلسفه بهمثابهی قدرت خلاقهی حیات تنها در جریان دگردیسی، نوآوری و تفاوت معنا مییابد و بنابراین «باید حیات را بهمثابهی تفاوت شهود کرد _ حیات نه بهعنوان چیزی که تغییر میکند و دگرگون میشود، بلکه حیات بهعنوان قدرت تفاوت داشتن ... زیرا اگر ... بپذیریم که فلسفه خلق فعالانهی مفاهیم است، نه پذیرش تصاویری که از پیش شکل گرفتهاند ... در این صورت، بهترین نمونهی مفهوم فلسفی مفهوم تفاوت است» (Ibid). به جای این فرض که ساختارهای ثابتی چون زبان و منطق وجود دارند که حیات را سامان میدهند، دلوز نشان میدهد که حیات کلیتی گشوده است که اتصالات و پیوندهای خود را دائماً افزایش میدهد.
دلوز اظهار میکند که ویژگی کل تاریخ تفکر فرض نوعی امر استعلایی یا مجموعه جواهر ثابتی است که مانند مبنایی برای تفکرات و دغدغههای ما عمل میکنند. اما دلوز امر استعلایی را چیزی جز تجربه و تکثر نمیداند، و از این رو میتوان فلسفهی او را «تجربهگرایی استعلایی» نامید. فلسفه هنگامی میتواند تجربهگرایی استعلایی باشد که بنیانهایی را خارج از تجربه تعریف نکند و تجربه نیز بر اساس انسان، سوژه، فرهنگ یا زبان شکل نمیگیرد، بلکه به نحو درونذات و درونماندگار وجود دارد. به بیان دیگر، در برابر این تلقی که جهان از ذاتهایی ایستا تشکیل شده، باید گفت که تنها تکثرات وجود دارند و اتصالات، پیوندهاییاند که با ایجاد هر نسبت جدید میان موجودات چیزی بر واقعیت جهان میافزایند. یکی از مهمترین مفاهیمی که دلوز در این باره مطرح میکند ایدهی «کل گشوده» است که همواره مسیری رو به جلو و بهسوی تفاوت و دگرگونی را در پیش میگیرد. دلوز برای درک معنای این کل گشوده در کتاب «هزار فلات» خود از تمثیلی استفاده میکند که در کل تفکرش نقشی برجسته دارد؛ مفهوم «ریزوم». ریزوم اصطلاحی گیاهشناختی است و به نوعی رشد گیاهی سطحمدار و پیشرونده اشاره دارد. ریزوم گیاهی است که در خاک جوانه نمیزند و بهصورت عمودی ریشه در زمین ندارد، بلکه همواره در سطح حرکت میکند. ریزوم بر خلاف الگوی درختی ریشهای موقتی است که در سطح زمین در جهات مختلف رشد میکند و سیل بیانتهایی از کثرات را به وجود میآورد. چنان که دلوز میگوید، «یک ریزوم نه آغازی دارد و نه پایانی، ریزوم همواره در میانه است، میان چیزها، بینابودن، ریزوم میانپرده است. درخت انتساب است، اما ریزوم ارتباط است، تنها ارتباط. درخت تحمیلکنندهی فعل «بودن» است، اما بافت ریزوم عطف و ربط است، «و ... و ... و ...». این عطف و ربط توان کافی را برای متزلزل کردن و از ریشه کندن فعل «بودن» دارد» (Deleuze and Guattari,1987,25). به اعتقاد دلوز حقیقت حیات همین حرکت ریزومگونهای است که با نیروی صیرورت خود تکثرات و تفاوتها را ایجاد میکند. منظور دلوز از تفاوت، تفاوت درجات نیست، بلکه همین خاص بودن، یا «تکینگی» هر فرد، هر لحظه، ادراک یا مفهوم است. چنین تفاوتی در درون چیزهاست، ممتاز دانستن تفاوتهای تکین (Cliff, 2005,73).
به اعتقاد دلوز، واقعیت مجموعهای از مقولهها یا اجزاء ثابت نیست، بلکه ثمرهی همواره در تغییر نیروهای خلاقانهی حیات است که نه یک کل، بلکه کلها را میآفریند. «جهان واقعیِ مفروضی وجود ندارد که در پس سیلان و جریان صیرورت وجود داشته باشد. جهانی ثابت از بودنها در کار نیست و چیزی جز جریان "حیات صیرورت" وجود ندارد» (Colebrook,2002a,125). «تفاوت و تکرار» بنیادیترین قدرت حیات است و به اعتقاد دلوز عملکرد تفاوت و تکرار بهواسطهی دادههایی به نام تصاویر انجام میگیرد. او با استفاده از معنای مثبتی از بحث وانمودهها استدلال میکند که جهان چیزی جز تصویر نیست و باید به جای بحث از ذوات یا مُثُل استعلایی که امور محسوس بازنمودی از آنها باشند، تنها از همین بازنمودهها و تصاویر سخن گفت. در این صورت، در مورد یک اثر نقاشی دیگر نمیتوان گفت که آنچه شاهدیم نسخهای درجه سوم از واقعیت است، زیرا دیگر مثالی استعلایی از مثلاً درخت وجود ندارد که نقاشی روگرفتی از نسخهی محسوس آن باشد. اینگونه است که میتوان رویکرد دلوز را «افلاطونگرایی وارونه» نامید که به معنایی جهان مُثُل را به روی زمین آورده و ادعا میکند که هر آنچه هست تنها وانموده است و تصویر؛ ما در جهان وانمودهها به سر میبریم و خود نیز جز تصاویر نیستیم. تمایل آدمی به این است که تصور کند یک جهان بالفعل وجود دارد که بر وانمایی و شبیهسازی تقدم دارد، اما به زعم دلوز «یک فرآیند «اصیل» و «اولیه» از وانمایی وجود دارد. موجودات یا چیزها از طریق فرآیندهای کپیسازی، مضاعفسازی، تصویرسازی و وانمایی به ظهور میرسند» (Ibid,98). آنچه اصالت دارد نه یک نسخهی فرضی اصیل، بلکه همین وانمودهها و تصاویر است. دلوز به درونماندگاری تصویر اشاره میکند و تصریح میکند که باید ادراک خود را ادراکی مولکولی در نظر بگیریم که بهمثابهی تصویر با تصاویر دیگر در کنش و واکنش دائمی است. در اینجا، شاهدیم که چگونه مباحث فلسفی دلوز از پیش پیوندی اساسی را با فلسفهی سینما یا مقولهی «تصویر» مسلم گرفتهاند. برای دلوز جهان به سینمایی عظیم بدل میشود که همواره در جریان ساخت تصاویر خلاقانهای است که خود حاصل حرکت حیات، بر اساس قانون تفاوت هستند. پیش از بررسی تأثیرات برگسون بر دلوز، باید مختصری از تلقی کلی دلوز از هنر و سینما بحث کنیم.
سینما بهمثابهی نیروی حیات و قدرت تفکر
دلوز و گتاری در کتاب «فلسفه چیست؟» بهگونهای سخن میگویند که گویی حیات طی انفجاری بزرگ به سه ساحت فلسفه، هنر و علم تکه تکه شده و آنها در طول حرکت دائمی و پویای خود دامنهی هستی و حیات را شکل داده و گسترده میسازند و بنابراین هر سه به معنایی قدرتهای حیات و تفکرند. از این منظر، نباید گفت جهانی داریم که میخواهیم آن را با ابزارهایی چون فلسفه، هنر یا علم تفسیر کنیم (یعنی، باز هم قائل شدن به ذاتی پیشینی)، بلکه خود جهان حاصل اتصالات و پیوندهای فلسفی، هنری و علمی است (Ibid,12). در واقع، همین نیروها هستند که جهان و حیات را به آنچه هست (وضع بالفعل) و آنچه ممکن است باشد (وضع بالقوه) بدل ساخته و حقیقت جهان را به نوعی خلق دائمی امری جدید و متفاوت تبدیل میکنند.
دلوز و گتاری از میان سهگانهی فلسفه، هنر و علم به هنر جایگاه ممتازی بخشیده و با بحث از آن در زمینههای گوناگونی چون موسیقی، سینما، عکاسی، هنرهای تجسمی، ادبیات و معماری کارکرد اصلی آن را ایجاد تأثیر و عرصهای برای ظهور کیفیتها بهعنوان خود چیزها میدانند. هنر جایگاهی است که در آن میتوان قدرت تأثیر را مشاهده کرد و از این طریق کاملاً از احساسات متعارف و الگوسازی شده فراتر میرود و میتواند رابطهی سوژه با رویدادها را دگرگون سازد. بیشک، میتوان ایده یا مفهومی را از طریق متنی فلسفی به زبان آورد، اما هنر، و بهزعم دلوز قابلتوجهترین بخش آن، یعنی سینما، جایی است که میتوان مفهوم را از طریق تأثیر منتقل کرد، و حتی مهمتر از این، میتوان با خود تأثیر مواجه شد. بنابراین، «کار هنر انتقال معلومات، رساندن معنا یا فراهم کردن اطلاعات نیست. هنر بهعنوان تزیین یا روشی برای دلپذیر کردن یا قابل مصرف کردن دادهها نیز نیست. هنر شاید معانی یا پیامهایی داشته باشد، اما آنچه هنر را هنر میکند، تأثیر آن است، نه محتوای آن، یعنی نیرو یا شیوهای حسی که هنر از طریق آن محتوا را خلق میکند» (Ibid,24). هنر تلاش میکند تا اندیشه را بهنحوی غیرشخصی و در نابترین شکل آن به تصویر کشد. به باور دلوز، ماهیت هنر قابلیت آن بهعنوان ابزاری صرفاً توصیفی نیست، بلکه ظرفیت آن برای تهییج و پرسش از طریق ایجاد تأثیرات گوناگون است (Colman,2005,16). هنر میتواند از طریق تمرکز بر ابعادی که وابسته به یک بیننده و یا یک شخص خاص نیست، تأثیرات و ادراکاتی فراشخصی و تکین خلق کند، چیزی که از زاویهی دید یک سوژهی مجزا و مفروض فراتر میرود. هنر باید در پی خلق شیوههای جدیدی برای تفکر و تأثیر باشد.
امکانهای هنر برای خلق شیوههای جدید تفکر و مواجهه با جهان به بهترین شکل در سینما قابل مشاهده است که به نظر میرسد دلوز در دو کتاب خود یعنی «سینما1: تصویر-حرکت» و «سینما2: تصویر-زمان» آن را از صرف یک هنر فراتر میبرد. او در کتاب اول سینما اساساً به بحث از سینمای کلاسیک تا پیش از جنگ جهانی دوم و بهویژه آثار اورسن ولز میپردازد و در کتاب دوم خود سینمای مدرن و بهویژه آثار فیلمسازانی چون آلن رنه، ژان لوک گدار و روبر برسون را بررسی میکند. با این همه، این دو کتاب آثاری عمیقاً فلسفی بوده و بیان کنندهی تأملاتی دربارهی ماهیت حیاتاند و بیش از هر چیز به مقولاتی چون حرکت، زمان و مکان میپردازند. به اعتقاد دلوز سینمای اولیه یا سینمای تصویر-حرکت عرصهای است که میتواند تصویر مستقیمی از حرکت و تصویری غیرمستقیم از زمان را ارائه دهد و سینمای متأخر یا تصویر-زمان جایی است که ما را با تصویر مستقیمی از زمان مواجه میکند. در واقع، سینما با این دو تصویرش از آن رو برای دلوز اهمیت دارد که در برابر فلسفه که در تلاش است حرکت و زمان را وارد تفکر کند، میتواند حرکت و زمان را در تصاویر جا داده و بهنحوی بیواسطهتر تصویری مبتنی بر تأثیر از آنها به دست دهد (دلوز، 1390، 127).
از همین جهت، به اعتقاد دلوز تاریخ سینما را نباید به مقولهای درونرشتهای و حاشیهای تقلیل داد که صرفاً بهعنوان یکی از بینهایت تولیدات انسانی ذیل تاریخ بشریت قرار میگیرد یا آن را تکنولوژیای دانست که لزوماً ممکن است حیات سوژه را در معرض خطر قرار دهد. به اعتقاد او «مجموعهای از تغییرات _ مانند تاریخ تکنولوژیکی بشر _ میتوانند یک جهش کیفی یا متمایز را به وجود آورند، بهصورتیکه یک ماشین ممکن است قابلیت آغاز سبک کاملاً متفاوتی از تولید را به دست آورد» (Colebrook,2006,10)، یعنی خود به مبنایی برای خلق امکاناتی جدید بدل شود. بهترین نمونهی این امر شاید ماشین سینمایی باشد که تنها یک تکنولوژی یا فعالیت فرهنگی صرف نیست، بلکه پدیدهای است که نسبتهایمان را با خود تکنولوژی به سنجش میگذارد و مقدمهی این سنجش درک این امر است که تاریخ خود وجهی تکنولوژیک دارد و اساساً پیشرفت آن مبتنی بر اشکال جدیدی است که توسط ماشینهای تکنولوژیکی خلاقانه ایجاد میشود، و به باور دلوز این امر به معنای هموار ساختن راهی به سوی «نا انسان» یا خلق انسانی جدید است. آثار سینمایی میتوانند همچون ماشینهایی خرد، شیوههای جدیدی را برای تجربه و رؤیت جهان به دست دهند و با از بین بردن الگوهای ادراکی ما، دست به سوژهزدایی و سپس خلق سوژههایی جدید بزنند.
برگسون و مفاهیم بنیادی
گرچه سنت فکری مهمی که تفکر دلوز، در قالب شکلی از فلسفهی حیات از آن بر میآید محدود به برگسون نیست، اما تا جایی که بحث بر سر فلسفهی سینما است، تأثیر بارز او انکارناپذیر به نظر میرسد. دلوز در مقدمهی خود بر ویراست فرانسوی کتاب «سینما I: تصویر-حرکت»، پس از اشاره به اهمیت خوانش طرح طبقهبندی نشانهها و تصاویر از سوی منطقدان امریکایی، چارلز سندرس پیرس، با ذکر این نکته که کتاب «ماده و حافظه»ی برگسون «تشخیص یک بحران در روانشناسی» است، از ضرورت توجه به دیدگاههای وی خبر میدهد. دلوز در ادامهی همین مقدمه در ستایش یافتهها و اندیشههای بدیع برگسون اظهار میکند که بنا بر فرض برگسونی دیگر نباید حرکت (بهعنوان واقعیت فیزیکی موجود در جهان خارجی) و تصویر (بهعنوان واقعیتی روانی در خودآگاه) را از هم متمایز یا با هم مغایر دانست، «کشف برگسونی تصویر-حرکت و بهشکلی عمیقتر، تصویر-زمان هنوز هم چنان غنایی دارد که امروز مسلم نیست که همهی نتایج آن روشن شده باشد» (1389,xiv ،Deleuze). در واقع، دلوز از اندیشههای فیلسوفی آغاز میکند که به رغم مخالفتاش با ایدهی تصویر و سینما مسیر را برای نظریهپردازی آن هموار کرده و حتی مفاهیمی را میپروراند که عناوین و مبنای دو کتاب سینمایی دلوز را تشکیل میدهند. همانطور که مفسر دلوز، رونالد باگ نیز اشاره میکند، دلوز در «سینما 2: تصویر-زمان» این گفتهی آندری تارکوفسکی، فیلمساز برجستهی روس را میپذیرد که در سینمای مدرن «زمان، همچون صدا در موسیقی، همچون رنگ در نقاشی، به مبنایی برای اصول سینما بدل میشود» (Deleuze;1989,288). این، خصیصه برجستهی فیلم مدرن است، در حالیکه به باور دلوز، سینمای کلاسیک اصل حرکت را مبنا قرار میدهد. بنابراین، اگر مانند دلوز زمان را یکی از عناصر بنیادین سینما لحاظ کنیم، و اگر همچون بسیاری از مفسران بپذیریم که برگسون بیش از هر چیز فیلسوف زمان است، دیگر عجیب نیست که ببینیم تفکر او تا این حد، برای دلوز و اکتشافات وی دربارهی سینما الهامبخش بوده است (2003,122 ،Bogue). تأثیرات برگسون بر دلوز را میتوان در خوانشهای متعدد وی از برگسون در مقاطع مختلف مشاهده کرد. نخستین مقالهی مبسوط دلوز دربارهی برگسون، «مفهوم تفاوت نزد برگسون» بود که در سال 1954 به نگارش درآمد و در سال 1956 منتشر شد. همان طور که عنوان مقاله نشان میدهد، این اثر قرائت اولیهای از ایدههای برگسونی، بهویژه، در مقام فیلسوف تفاوت و تکثر است. نیازی به یادآوری نیست که این اندیشهها در حدود چهل سال بعد زمینه را برای خلق شاید مهمترین کتاب دلوز «تفاوت و تکرار» (1994) فراهم کردند. در همان سال، دلوز «برگسون.1941 -1859» را به چاپ رساند که به بررسی قرابتهای تفکر برگسون و پدیدارشناسی میپرداخت. پس از آن، در سال 1957 روایت خود را از گزیدهی متون برگسون با نام «حافظه و حیات: قطعات منتخب» منتشر کرد و بار دیگر در سال 1963 نسخهی بازبینیشدهی آن را به چاپ رساند. دلوز در سال 1960 دربارهی فصل سوم کتاب «تحول خلاق» برگسون سخنرانی کرد و در نهایت، در سال 1966 کتاب منسجمی با عنوان «برگسونیسم» نوشت که به مفاهیمی چون تفاوت، دیرند و امر بالقوه میپرداخت. دلوز سالها بعد، در دو کتاب سینمایی خود بار دیگر اهمیت و ضرورت توجه به تفکرات برگسون را به تصویر میکشد، به حدی که آثار او با همان دو کشف برگسونی آغاز میشوند و در تمام تحلیلهای خود روح کلی آنها را حفظ میکنند. او در «سینما1: تصویر-حرکت» دو تفسیر از برگسون درباب حرکت و انواع سهگانهی تصویر-حرکت، و در «سینما2: تصویر-زمان» دو تفسیر از برگسون دربارهی یادآوری و سطوح زمانی ارائه میکند. بیتردید، بدون درک درستی از ایدههای برگسونی بخش قابلتوجهی از دو کتاب دلوز مبهم خواهد ماند. بنابراین، شرح مختصری از چند مفهوم برگسونی که در سراسر دو کتاب دلوز بهکرات به چشم میخورد ضروری است.
برگسون، تمرکز اصلی مباحث خود را بر مفاهیمی مانند زمان، حرکت، حافظه و ... قرار داده و تصویری از آنها ارائه میکند که او را در برابر برداشتهای رایج و تلقیهای سنتی قرار میدهد و از همین روست که دلوز او را متفکری میداند که بخشی از «تاریخ ناهمسوی» فلسفه را رقم زده است. آنچه برگسون را به متفکری ناهمسو و مخالفخوان بدل میکند، جانبداری او از سویهی همواره فراموش شدهی دوگانههایی مانند دیرند/مکان، حافظه/ماده و کمیت/کیفیت است که عمدتاً در سه کتاب «جستار در معلومات بیواسطهی خودآگاهی» (1889 ؛ که در سال 1910 با عنوان «زمان و ارادهی آزاد» به انگلیسی منتشر شد) «ماده و حافظه» (1896 ؛ ترجمهی انگلیسی در سال 1911)، و «تحول خلاق» (1907؛ ترجمهی انگلیسی در سال 1913) به آنها میپردازد.
برگسون در سراسر آثار خود، از فرضیات نادرستی بحث میکند که نتیجهی خلط امور کیفی و کمی، یا امور شدتی و وسعتیاند، و میخواهد اثبات کند که نمیتوان حالات روانی و درونی (یا روانشناختی) را که اموری کیفیاند و به میزان شدت بستگی دارند، به صورت کمی که معیار آن مقدار است درآورد. برگسون میگوید، هر چه دانش ما بیشتر شود، بیشتر متمایل میشویم که امور وسعتی (مانند اعداد، نقطه و ...) را که قابلاندازهگیری و قابل تحویل به فضا هستند، با امور شدتی (مانند صدای ساز در موسیقی) که غیرقابلاندازهگیری و غیرقابلتحویل به فضا هستند درآمیزیم. ما در قالب علمی چون فیزیک وسوسه میشویم که کمیت را در کیفیت مندرج سازیم و دریافتهای حسی را با مقدار بسنجیم و این همان محاسبهی علل خارجی حالات درونی ماست، و نه خود آنها (برگسون ،1368، 72). بنابراین، برگسون با تآکید بر تفاوت میان زمان و مکان، امور ذی بعد و امور فاقد بعد، از دو نوع کثرت سخن میگوید. کثرت اشیاء مادی که مبتنی بر عدد است، و دیگری کثرت امور وجدانی که وجه عددی نداشته و از هر گونه نمایش نمادی که مبتنی بر فضاست جدا خواهد بود (برگسون ،1368،55)، کثرتی که مبتنی بر شدت درجات و تفاوتهای کیفی است.
برگسون از همان آغاز مجموعه نقدهای خود بر ایدههای مذکور، کار خود را با طرح دو تلقی متفاوت از زمان آغاز میکند؛ زمان بهعنوان آنچه با بعد مطابقت مییابد (کمیت) و زمان بهعنوان آنچه در ذهن به ادراک میآید (کیفیت)، یا به بیان دیگر، زمان بهعنوان امری فضایی-مکانی و زمان بهمثابه آنچه برگسون آن را دیرند مینامد. دیرند که نه یک ظرف حاوی رویدادهاست (برداشت خطی مدرن) و نه زمانی اگزیستانسیالیستی که اومانیستی یا سوبژکتیو باشد (هوسرل، سارتر، هایدگر)، زمان اصیلی است که تجربهی حقیقی ما از زمان و جهان در قالب آن شکل میگیرد. دیرند همان زمان کیفی است، زمانی که بر اساس توالی شکل نمیگیرد و یک خط پیوسته یا زنجیرهای را تشکیل نمیدهد که اجزاء آن با هم مماس باشند (مانند درجات روی صفحهی ساعت)، بلکه درهمپوشانی داشته و اجزای فرضی آن، هم با هم مغایرند و هم در هم نفوذ دارند. دیرند تجربهای پویا و سیال از زمان است، استمرار دائمی و جریانمند لحظهی گذشته در زمان حال و به سوی آینده. دیرند زمان مستمر و نامنقسمی است که، به اعتقاد برگسون مانند ریتمی آهنگین عمل میکند. به باور برگسون در برابر این جریان پویا و دگرگونشونده، فضایی پنداشتن زمان همان محکوم شدن به توقف دائمی در اکنون است. جریان مستمر و پیوستهی دیرند، آن را به کلیتی نامتعین بدل میسازد که نه لحظاتی مشابه دارد و نه لحظاتی بیرون از یکدیگر، و بنابراین، در آن توالی و مجاورت راه ندارد. در این تلقی که در برابر برداشت جبرگرایانه قرار میگیرد، ما با زمانی مواجهیم که دائماً در حال خلق چیزی است که از حیث کیفی جدید است؛ «دیرند ترقی پیوستهی گذشته است که آینده را میجوید و در حالی که پیش میرود فربه میشود» (برگسون،1371،29). از این حیث، دیرند خود به یک حافظهی عظیم ازلی و ابدی بدل میشود که واجد یک تاریخ همزمانِ تکاملیابنده است.
برگسون در آغاز فصل دوم از کتاب «تحول خلاق» توصیفی از هستی به دست میدهد که بهوضوح میتوان تأثیرات آن را بر مفهوم ریزوم دلوز مشاهده کرد. او میگوید، حیات مسیر واحدی را نمیپیماید، حرکت تحولی مانند گلولهای است که پس از انفجار، نه به مسیری واحد، بلکه خود قطعه قطعه میشود. آن قطعات نیز خود مانند نوعی گلوله، به سبب انفجار به قطعاتی تقسیم میشوند و این فرآیند همین طور ادامه مییابد (همان،37). به اعتقاد برگسون، حیات همان تمایل به گسترش است و نیرویی که این تمایل را در خود دارد خیزخواست حیاتی نامیده میشود که ویژگی کل حیات است. از نظر او، دیرند چیزی نیست جز خلق امکانهای جدیدی که بر حافظه-گذشتهی بالقوه و فعلیت حال بنا دارند. آگاهی موجودات زنده واجد ویژگیهایی چون استمرار و «ابقای گذشته در زمان حال» و خواست خلق و پیشروی در امکانهای آینده است. خیزخواست حیاتی همین نیروی خواست خلق و پیشرفت در دیرند است که لحظهی حال را به آیندهای سوق میدهد که خود بر اساس گذشته واقعیت و وجود مییابد. همان طور که دلوز اشاره میکند، خیزخواست حیاتی «بالقوهگی در فرآیند فعلیتیافتگی» است (Deleuze,1988,94). حیات، بالقوهگی دائمی امکانهای بالفعل است که دائماً منجر به خلق میشود و به هر سو میرود. در واقع، میان حافظه، دیرند و خیزخواست حیاتی پیوند ویژهای وجود دارد. حافظه همان گذشتهی بالقوهای است که عناصر آن به صورت همبود وجود دارند، دیرند همان جریان زمان است که طی آن گذشتهی بالقوه که به سمت آیندهای گشوده پیش میرود تا زمان حال بالفعل فشرده میشود، و خیزخواست حیاتی همان دیرند است که خود را به شکلهای مختلفی در جهانِ خلق شده و دائماً در حال خلق آشکار میکند (Bogue,2003,16)، و در این میان هر یک از موجودات زنده درجات مختلف انقباضها و انبساطهای دیرند-حافظهاند که آن را در مسیرهای گوناگون متکثر میکنند. هستی درجات و حدود دیرند است که با خیزخواست حیاتی به پیش میرود. هم برای برگسون و هم برای دلوز جهان تنها در قالب تکثر به تجربه درمیآید، تجربهی تغییر دائمی، حرکت و سیالیتی که نشان میدهد تنها چیزی که وجود دارد کنشها و حرکاتیاند که در کل گشودهی دیرند رخ میدهند. دلوز به پیروی از برگسون اظهار میکند که قطعی دانستن کل اشتباهی است که در افزارگرایی و غایتگرایی اتفاق میافتد. در واقع، آمیختگی و ترکیب زمان و مکان یا همگونی زمان در مکان باعث چنین اشتباهی میشود (Deleuze, 1988,104).
مفهوم دیگری که برگسون در قالب نقدی بر فلسفهی سنتی به آن میپردازد، مفهوم حرکت به مثابهی چیزی است که، مانند زمان، با ابعاد فضایی خلط نشده باشد. در اینجا، باید اشاره کرد که همین تلقی سنتی از حرکت برگسون را به مخالفت با رویکرد سینمایی وا میدارد. به اعتقاد او، هر علمی از جمله علوم جدید و قدیم با استفاده از روش و رویکرد سینمایی تلاش میکند تا به جای خود اشیاء، بازنمود و تصویری ثابت از علائم و نشانههایی که جانشین آنها میشوند، ارائه کند (برگسون ،1371، 419). هستی عین شدن است و ثبات واقعیت ندارد. از همین جاست که برگسون عقل به معنای دکارتی کلمه را نقد میکند، زیرا معتقد است این عقل ثبات را «جعل» میکند. عقل چیزی را به دست میدهد که میتوانیم آن را بسیار شبیه به تصاویر عکاسی بدانیم، یعنی تصاویری ثابت و ایستا از اموری که واقعیتشان در جهان خارجی عین صیرورت و سیلان است. و همین طور، او در بخشهای پایانی «تحول خلاق» ایده یا مثال را به لحظهای ثابت و ایستا توصیف میکند. همان طور که لحظه میخواهد جریان صیرورت و دیرند را در قالب یک لحظهی ثابت درک کند، ایده نیز میخواهد جریان پویای جهان را در قالب یک ذات ایستا فهم کند (همان،399). در حالیکه از نظر برگسون برای درک صیرورت هستی باید به ابزار شهود متوسل شد. برای مثال، در حرکت و تاخت یک اسب ما با جریان پیوستهای از حرکت مواجهیم، در حالیکه تصویر سینمایی هر لحظه را جدا میکند و همهی آنها را در یک مرتبه قرار میدهد. برگسون در موردی دیگر میگوید، تلقی نادرست از حرکت مانند این است که «... از آن هنگ که میگذرد، یک رشته عکسهای فوری برداریم، و این عکسهای فوری را روی پرده ببریم، به گونهای که با سرعت جانشین یکدیگر گردند. این همان سینماتوگراف است. با عکسهایی که هر یک از آنها هنگ را در یک وضع ساکن نمایش میدهد. و حرکت هنگی را که میگذرد دوباره میسازد...»(همان،388). بر اساس این برداشت، رویکرد سینمایی به تفکر، نوعی عدول از واقعیت پویای جهان و تحریف آن است. رشته عکسهای فیلم صرفاً تعداد زیادی تصویر ثابتاند که با قرار گرفتن در سیر توالی تصنعی، منظرهای جنبنده و متحرک را ایجاد میکنند. در واقع، تصویر سینمایی دیرند را منقطع ساخته و مجدداً بازسازی میکند. به اعتقاد برگسون ذهن ما در وضعیت معمول خود به این طریق عمل میکند : «... چنین است ترفند سینما. و نیز چنین است از آن معرفت ما. به جای این که خود را به بودگرد _ یا شدن _ درونی چیزها بپیوندیم، خود را برای دوبارهسازی مصنوعی بود-گرد آنها بیرون از آنها قرار میدهیم... خواه گفتگو از اندیشهی شدن، یا بیان آن، یا حتی دریافتش باشد، ما کار دیگری نمیکنیم، مگر به کار انداختن نوعی فیلمبرداری درونی. لذا خلاصهی همهی آنچه گذشت اینست که افزار و رفتار معرفت عادی ما از طبیعت فیلمبرداری است» (همان،388-389). به رغم این اظهارنظر صریح، دلوز در تفاسیر خود اندیشههای برگسون را با نظریهی سینما همساز مییابد. او در فلسفهی برگسون چهار برههی اساسی و تأثیرگذار را از هم متمایز میکند (مقاطعی که یقیناً دلوز در فلسفهی خود مدیون آنهاست) : برههی اول، که برگسون دوآلیسمهای کاذب تفکر سنتی مبنی بر دوگانگی تمایزپذیر ذهن و بدن، کیفیت و کمیت، زمان و مکان را نقد میکند؛ برههی دوم که در آن او با جدا کردن دیرند درونی از مکان بیرونی میان تکثرات کیفی و کمی تمایز میگذارد؛ برههی سوم که در آن او نشان میدهد که دوآلیسم دیرند و ماده در واقع، وحدت انقباضات و انبساطهای آهنگین یک کل جنبنده است؛ و برههی چهارم که در آن او توضیح میدهد که چگونه دیرند بهواسطهی فعالیت خلاقانهی کثرات کیفیِ خیزخواست حیاتی، با گستراندن و آشکارکردن خود در اشکال دوگانهی امر ارگانیک و امر غیر ارگانیک، و در اشکال متکثر موجودات گوناگون جهان، خود را فعلیت میبخشد (2003,20-21 Bogue). تاکنون، شرح برخی از تأثیرات فلسفهی برگسون بر اندیشههای دلوز گذشت. در ادامه با تمرکز بر بخش عمدهای از ایدههای سینمایی دلوز به بررسی نقش برگسون در کتابهای سینمایی دلوز میپردازیم.
نهادههایی درباب حرکت
دلوز در اولین بخش از «سینما1: تصویر-حرکت» با ارائهی نخستین تفسیر خود از نهادههای برگسونی به سه اصل درباب حرکت میپردازد و آنها را برای بسط رویکرد سینمایی خود بسیار سودمند مییابد. سطور آغازین کتاب اول سینما تصریح این مطلب است که کتاب «تحول خلاق» برگسون، نه یک اصل، بلکه سه فرضیه را دربارهی حرکت مطرح کرده است. نخستین اصل معروف برگسون، که دلوز آن را مقدمهی دو اصل دیگر میداند، در نقد تلقی سنتیای است که عمل حرکت را با مکانی که حرکت در آن اتفاق میافتد خلط میکند و حرکت را از ابژهی آن جدا میسازد. «بر اساس نهادهی نخست، حرکت از فضای پیموده شده جدا است. فضای پیموده شده به گذشته تعلق دارد و حرکت به زمان حال ... فضای پیموده شده قابل تجزیه است ... اما حرکت غیر قابل تجزیه است» (Deleuze,1986,1). این تکرار نقد عمدهی برگسون بر پرداختهای متعارف به مسئلهی حرکت و زمان است. در برداشت معمول، حرکت چیزی نیست جز زنجیرهای از آنات ثابت و نامتحرک که تنها طی متصل کردن این برشها به هم قابل درک میشود. ما به جای آن که حرکت را یک کلیت تقسیمناپذیر و پیوسته بدانیم که وابسته به دیرند است (جایی که میان حرکت و متحرک تمایزی وجود ندارد)، یک ظرف مکانی واحد و همگن را فرض میگیریم که حرکت شیء به صورت بیشمار نقاط ثابت و همبود در آن واقع میشود. این برداشت ما را به مفهوم یک «زمان انتزاعی و مکانیکی» سوق میدهد (Bogue,2003,21). بنابراین، به باور برگسون حرکت چیزی نیست جز همان ابژهی متحرک. حرکت حقیقی را که تنها در جریانی پویا و مستمر قابل درک است نباید از دیرند جدا دانست، یا به بیان دیگر، حرکت چیزی نیست که حاصل ترکیب زمان انتزاعی (که در برابر دیرند عینی قرار میگیرد) و بخشهای غیرمتحرک باشد. بدینترتیب، دلوز از همان آغاز، به پیروی از نقد برگسون دو قاعدهی نادرست حرکت را در برابر هم قرار میدهد، حرکت حقیقی که عبارت است از دیرند عینی، و حرکت مجازی که همان «بخشهای نامتحرک + زمان انتزاعی» است (Deleuze,1986,1). همان طور که دلوز اشاره میکند برگسون این قاعدهی نادرست را «توهم سینماتوگرافیک» مینامد. برگسون میگوید وقتی سینما حرکت را با بخشها و برشهایی سیار بازسازی میکند، صرفاً همان کاری را انجام میدهد که پارادوکسهای زنون انجام میدادند. سفسطههای مکتب الئایی نتیجهی خلط حرکت و فضای پیموده شده است. فاصلهی دو نقطه بینهایت قابلتقسیم است و اگر حرکت نیز مانند فاصله مرکب از اجزاء بود، فاصله هرگز پیموده نمیشد. خطای آنها در این است که افعال غیرقابلتجزیه را با فضای همگنی که مبنای آن است یکی فرض میکنند (برگسون،1368،106). به همین طریق، این چیزی است که در مورد ادراک طبیعی نیز صادق است، و به نظر میرسد که ما نیز همچون عملکرد تصویر سینمایی تصویری کاذب از حرکت را در ذهن میپرورانیم. از این حیث، فرضیهی برگسون دربارهی حرکت که به طرد توهم سینمایی و ادراک طبیعی میانجامد از پدیدارشناسی نیز تمایز مییابد، زیرا پدیدارشناسی، بر خلاف نظر برگسون، سینما را گسستی از شرایط ادراک طبیعی میداند (Deleuze,1986,2).
با این همه، دلوز اظهار میکند که بدگمانیهای برگسون نسبت به سینما بیمورد، و دچار سوءتفاهماند. در سینما برخلاف ادراک طبیعی، تصاویر بدون شرایط لازم برای پدیدار شدن شیء ظاهر میشوند و به همین دلیل است که، تمایزی که پدیدارشناسی از حیث کیفی میان ادراک طبیعی و ادراک سینماتوگرافیک برقرار میکند کاملاً بجا و درست است. او میگوید، «سینما به ما تصویری ارائه نمیکند که حرکت به آن اضافه شده باشد، بلکه به نحوی بیواسطه به ما یک تصویر-حرکت ارائه میدهد. بخشی به ما میدهد که متحرک است، نه بخش بیحرکت+حرکت انتزاعی» (Ibid). دلوز میگوید عجیب است که برگسون کاملاً از وجود قطعهای سیال و تصویر-حرکتها آگاهی داشت، و کشف تصویر-حرکت، فراتر از شرایط ادراک طبیعی، و پیش از تولد رسمی سینما، ابداع فوقالعادهی فصل اول «ماده و حافظه»ی برگسون بود. در نهایت، دلوز نتیجه میگیرد که نخستین اصل برگسون دربارهی حرکت پیچیدهتر از چیزی است که در ابتدا به نظر میرسد و بیشک گام مهمی را در جهت بسط نظریهی کلی سینما بر میدارد (Ibid,2-3).
دلوز در ادامهی بحث خود برای توضیح اینکه چگونه برخی از آثار سینمایی از رویدادها استفاده میکنند به مفهوم «لحظات نوعی» میپردازد که آن را از دومین اصل حرکت برگسون استخراج میکند. اصل دوم به همان اشتباه پیشین میپردازد، با این تفاوت که نشان میدهد دچار شدن به توهم آن از دو طریق صورت میگیرد، یعنی بهواسطهی دیدگاه مردمان باستان و دوران مدرن. پیشینیان حرکت را با توجه به تغییرات عمده و یا برهههای ممتاز و برجستهی زندگی درک میکردند، یعنی موقعیتهای ممتازی که مشخصهی یک دورهی زمانیاند. از این حیث، حرکت همان گذر از یک مرحله به مرحلهای دیگر، یا از یک شکل به شکلی دیگر بود (برای مثال، حرکت بهعنوان تغییر از کودکی به نوجوانی، یا از نوجوانی به بزرگسالی). با پیشرفت علم مدرن گرایش لحظات ممتاز کنار رفته و دیدگاه «لحظات نوعی» پدیدار گشت؛ لحظاتی که با یکدیگر تفاوتی نداشته و یکساناند، یعنی فرض زمان نه بهعنوان زنجیرهای از لحظات تقسیمناپذیر و جوهری، بلکه توالی لحظات همفاصله، خنثی و تبادلپذیر (Bogue,2003,22). برگسون عقیده دارد که هر دو رویکرد حرکت را با فضاییکردن زمان تحریف کردهاند. با این همه، به زعم برگسون در رویکرد دوم ظرافت و دقت بیشتری وجود دارد و چنان که دلوز میگوید این رویکرد با خود تفکر برگسون نیز مطابقت بیشتری دارد. این تمایزی است که میان تصویر عکاسی و تصویر سینمایی وجود دارد. تصویر عکاسی تلاشی است برای جدا کردن لحظات ممتاز و برجسته، در حالیکه تصویر سینمایی هر لحظه را از هر نوع در پیوستاری واحد نشان میدهد. اما به هر جهت، دلوز اظهار میکند که برداشت دوم حتی اگر نادرست خطاب شود، میتواند «فلسفهی دیگری» را فرابخواند. سینما مسیری را هموار میکند تا در میان لحظات نوعی آن در پی چیزی نو و جدید باشیم (دلوز برای مثال از چاپلین نمونه میآورد که توانسته برای پانتومیم الگویی جدید ارائه دهد). بنابراین، دلوز در پایان بررسی اصل دوم برگسون اظهار میکند که «نهادهی دوم برگسون - گرچه در نیمهی راه متوقف میشود _ شیوهی دیگری را برای ارائهی دیدگاهی دربارهی سینما ممکن میسازد، شیوهای که در آن سینما دیگر صرفاً دستگاه تکامل یافتهی توهم پیشین نیست، بلکه ارگانی برای به کمال رساندن واقعیتی جدید است» (Deleuze,1986,8).
دلوز سومین فرضیه دربارهی حرکت را نیز در کتاب تحول خلاق مییابد. اگر کسی بخواهد آن را در یک قاعده خلاصه کند باید بگوید، «نه تنها لحظه بخشی نامتحرک از حرکت است، بلکه حرکت نیز بخش متحرکی از دیرند، یعنی، از کل یا از یک کل، است» (Ibid) و این حاکی از نقش مهم حرکت در کل گشودهی دیرند است. در واقع، حرکت بیانکنندهی دگرگونی و تغییری در دیرند یا کل است. معمولاً حرکت را به تغییر وضعیتهای ابژهها در مکان تعبیر میکنند؛ حرکت بهعنوان «حرکت انتقالی در مکان». با این همه، برگسون این تعریف را نادرست میداند و حرکت را بیشتر تغییر شکلی کیفی میداند که میتواند کل را دگرگون کند.
در اینجا، دلوز به تمایزی اشاره میکند که به نظر میرسد راه را برای رفع اتهام توهم سینماتوگرافیک هموار میکند. دلوز استدلال میکند که باید میان کل و مجموعه تمایز قائل شد. مجموعههای بسته به معنایی ریاضی، کل گشودهی دیرند را در قالب نوسان و جریانی جهانی بازنمود میدهند که به سطوح واگرا گرایش دارد، در حالیکه خود آنها در درون کل، تنها به شکلی موقتی، ویژگیهای زمان و مکان عرفی، و بخشی تثبیت شده از جریان پویای دیرند را آشکار میکنند. بنابراین، باید میان کل بهمثابهی دیرند و مجموعهها بهعنوان بخشهای نامتحرکی که زمان انتزاعی را نشان میدهند تمایزی برقرار کرد (Bogue,2003,25)، زیرا در درجهی اول، مجموعه بسته است و کل گشوده. به نظر میرسد توهم سینماتوگرافیک مورد اشارهی برگسون مسئلهای مربوط به مجموعههای بستهای باشد که تلاش میکنند حرکت را در درون مرزهایی معین و قطعی متوقف سازند. درحالیکه کل گشوده، حرکت را بهمنزلهی یک جریان سیال و حقیقی به تصویر میکشد.
دلوز در ادامهی بحث خود با اشاره به ایدهی نسبت، ابزاری برگسونی را برای تحلیل قابهای سینمایی ارائه میدهد. او میگوید اگر بنا باشد کل تعریف شود باید با توجه به روابط و مناسباتی تعریف شود که در قالب یک کل، دیرند را شکل میدهند (البته مشروط بر این که این روابط از خود اشیاء متمایز گردد و فرض شود که نسبت میان آنها سازندهی کل است). روابط و مناسبات ویژگی ابژهها نیستند، بلکه همواره اموری خارجی باقی میمانند که هویتشان مبتنی بر نسبتی است که ابژههای کل ایجاد میکنند. زمانی که در یک مجموعه ابژهها تغییر میکنند، کل تنها از طریق تغییر این مناسبات دگرگون میشود. بنابراین، حرکت اجسام تنها در قالب تغییر روابط و مناسبات میان آنها میتواند کل را دگرگون کند (Deleuze,1986,10). دیرند از طریق حرکت اجسام بیان میشود. همانطورکه دلوز میگوید، «بنابراین، حرکت تقریباً، دو وجه دارد ... از طرفی، چیزی است که میان ابژهها یا اجزاء اتفاق میافتد؛ از طرف دیگر، چیزی است که دیرند یا کل را بیان میکند» (Ibid,11). برای مثال، زمانی که از قاب دوربین به منظرهای نگاه میکنیم که عناصر و ابژههایی را در خود جا داده است، از سویی بخشها یا قطعهایی نامتحرک و ثابت را میبینیم که، به تعبیر قبل، تنها مجموعههایی بسته را تشکیل میدهند و در نتیجه، تنها وجه حرکت در آنها بهصورت حرکت انتقالی است، و از طرفی دیگر، برشهای سیار یا متحرکی را میبینیم که همان تکهها و بخشهای دیرند محسوب میشوند. در این سطح دوم، حرکت چیزی جز دگرگونی روابط و مناسبات میان اشیاء نیست. و در سطح سوم شاهد خود دیرند هستیم که حتی خارج از این قاب نیز پیش میرود و ادامه مییابد. از نظر دلوز همین تمایز میتواند فرضیهی بخش اول کتاب برگسون، «ماده و حافظه» را قابل درک کند؛ «الف) تنها تصاویر لحظهای، یعنی بخشهای نامتحرک از حرکت وجود ندارند. ب) تصویر-حرکتهایی وجود دارند که بخشهای متحرکی از دیرند هستند. ج) در نهایت، تصویر-زمانها وجود دارند، تصویر-دیرندها، تصویر-تغییرها، تصویر-نسبتها، تصویر-حجمها که از خود حرکت فراتر میروند» (Ibid). بنابراین، به باور دلوز، تصویر فراتر از صرف نمایش حرکت انتقالی واجد قابلیت نشان دادن تصویر-حرکت (در سطح دوم) و تصویر زمان (در سطح سوم) است.
شاید بنیادیترین تأثیر برگسون بر دلوز در فرض جهان به مثابهی تصویر در فرآیند ادراک باشد که در سراسر کتاب دلوز به چشم میخورد. برگسون در سرآغاز کتاب «ماده و حافظه»، در بحث از افراطی بودن دو فرضیهی رآلیسم و ایدهآلیسم، اظهار میکند که اشیاء بهطور فینفسه وجود دارند، اما زمانی که به درک ما در میآیند، تصویری خطاب میشوند. برگسون پس از توضیح این دیدگاه خود، و بر اساس فرض ماده بهعنوان مجموعهای از تصاویر، جهانی را تصور میکند که تنها از تصاویر اشیاء، چنان که پدیدار میشوند، تشکیل شده است. در چنین شرایطی، میان تصاویر، در مقام ابژهها، کنش و واکنشی عموماً قابلپیشبینی وجود دارد و کنشی خاص، بهنحوی بیواسطه، واکنشی معین را نتیجه میدهد. همهی تصاویر مانند توپهای متحرک بیلیارد بهنحوی مشخص با یکدیگر برخورد میکنند. اما تصاویر خاصی نیز وجود دارند که برای آنها یک کنش مستقیماً به واکنشی متقابل و قابلپیشبینی منجر نمیشود، بلکه مانند توپ بیلیاردی عمل میکنند که احتمالاً به دلیل برآمدگی یا نقصی در سطح خود، پس از وقفه، مسیری خلاف انتظار را طی میکنند. بنابراین، دو نوع تصویر، یا دو نوع موجود را میتوان از هم متمایز کرد؛ اشیاء که تنها در جهتی قابلپیشبینی حرکت میکنند، و دیگری موجودات زنده، یا به تعبیر برگسون «مراکز عدم تعین» که واکنش خود را با وقفه و با تأثیر از عاملی درونی، و در واقع، بهنحوی خلاقانه، نشان میدهند. این تصاویر در تعامل جهانشمول علتها و معلولها وقفهای ایجاد میکنند، وقفه و تأخیری در واکنش و در نتیجهی آن، تغییر مسیری که نشان دهندهی انتخابی خلاقانه است (Bogue,2003,30). تصاویر زنده بهواسطهی ادراک، و طی فرآیندی حسی-حرکتی عمل میکنند؛ دریافت تحریکات و اقدام به کنشی بعدی. ادراک به موجود زنده کمک میکند تا فضای پیراموناش را کنترل کرده و دست به انتخاب بزند. با این همه، این انتخاب صورتی فروکاهنده دارد و از طریق فرآیند «کسر کردن» انجام میشود. موجود زنده برای بالا بردن توان عمل خود، و افزایش قوای ادراکی خویش تنها با عناصری از چشمانداز بصری خویش وارد تعامل میشود که بیشترین مناسبت را با آنها احساس میکند. در مقابل، اجزاء اولیهی ماده، یا ادراکات مولکولی بیشترین میزان تعامل و واکنش را با محیط دارند، زیرا در مورد آنها فرآیند کسر کردن صورت نمیگیرد. ایدهی کسر کردن برگسون برای دلوز به معنای آن است که انسان مانند نما یا قطعی سینمایی عمل میکند که برای تأکید و اشارات خاص خود تنها قطعهای از جهان را در تصویر قاب میگیرد. در واقع، «ادراک انسانی _ ادراکی که جهان و عناصر دیگری را که باید تفسیر شود فراچنگ میآورد _ مبتنی بر کاستن از ادراکات مولکولی است. اگر کل حیات ادراک باشد _ ایجاد و اتصال توسط جذب و دفع _ در آن صورت زمانی که ادراک کند میشود، سرهمساختهای خاصی شکل میگیرند» (Colebrook,2002b,142). این سرهمساختها همان نماها و قابهایی هستند که چشم انسان بهمثابهی دوربینی بزرگ آنها را از جهان تهیه میکند و در واقع، برش میزند. دلوز بر اساس ایدهی کسر کردن هم برداشت برگسونی ادراک انسانی را تأیید میکند و هم نشان میدهد که چگونه آثار سینمایی یا قابهای سینمایی طی چنین کنشی عمل میکنند. برای مثال، میتوان دوربین کارگردانی را تصور کرد که صرفاً نور تصاویری را که برایش قابل توجهاند بازتاب میدهد. از این منظر، فیلم درمقام نوعی ادراک، حاکی از گزینش و انتخابی است که از سوی چشم انجام شده است. در این تلقی، تنها چیزهایی دیده میشوند که چشم آنها را برای دیدن انتخاب کرده باشد و با شعاعهای نوری خویش روشنشان کرده باشد. بنابراین، به تعبیر دلوز «مراکز عدم تعین» نقش پردهی سینما را ایفا میکنند. از سوی دیگر، برگسون معتقد است که ادراک در مغز یا چشم اتفاق نمیافتد، بلکه در اشیاء رخ میدهد. زمانی که نوری از یک شیء به چشم میرسد، ادراک تنها در قالب یک کل اتفاق میافتد که خود شیء مهمترین جزء آن است و از این رو، ادراک در جایگاه خود آن شیء واقع میشود. مقصود برگسون این است که ادراک اصلاً بازنمایی نیست، بلکه جزء سازندهی فعل است. هیچ شکافی میان جهان خارجی (که وسعت یافته است) و واقعیت ذهنی درونی (که امتداد نیافته است) وجود ندارد، میان موجود و مدرَک شقاقی نیست. بنابراین، ادراک در چیزهاست نه در درون مدرِک (Bogue,2003,32). دلوز توضیح میدهد که از نظر برگسون در چنین جهانی، «میان تصویر و حرکت اینهمانی مطلق وجود دارد» (Deleuze,1986,59). او بر اساس این دیدگاه برگسون که ادراک را به آینه و پردهی عکاسی توصیف میکند، با یکی گرفتن ماده و نور دلالتهای نظریهی ادراک برگسون را برای تحلیل تصاویر بصری پیش کشیده و قابلیت آن را برای مفهومیسازی ارتباط میان تصویر بصری سینمایی و جهان مادی آشکار میکند. ادراک بصری ما از یک چیز نور آن را گزینش کرده و تصفیه میکند و درنتیجه با کاستن از دامنهی طول موج آن، با قاببندی امواج آن، در واقع قطعهای از نور را دریافت میکند، گویی ماهیت اشیاء و چیزها از طریق عمل قاببندی سینمایی نور، و در قالب قطعهای تصویری تعیین میشود. جهان متشکل از تصاویر بصری است، تصویر-حرکتها. چنان که دلوز نیز میگوید، شاید باید جهان را «در مقام سینما بنگریم، یک ابرسینما»(Ibid,59).
دلوز از تبیین برگسون از ادراک در کتاب «ماده و حافظه» سه نوع تصویر-حرکت را استنتاج میکند که هر یک از آنها به وقفه و تقطیع کنشمند یک تصویر زنده ارتباط دارند. اولین تصویر حرکت، «تصویر-ادراک» است که در قالب نوعی برش و قطع حرکتی که به ادراک درآمده قابل تصور است. آنچه دلوز یک «تصویر-ادراک» مینامد، یک تصویر-حرکت است که به جنبهی اول وقفه، جنبهی ورودی، ارتباط دارد؛ ثبت انتخابی حرکتهای ورودی، یک قاببندی که بهوسیلهی آن برخی از عناصر کنار گذاشته میشوند و برخی دیگر نمایان میشوند. به باور دلوز، و برگسون، ادراک چیزی جدا از کنش آتی نیست و میان آنها نسبت خاصی وجود دارد. همان زمانی که ما به تصویر-ادراک میاندیشیم از پیش وجود کنشی را که موجود را به دیگر تصاویر زنده ربط میدهد فرض میگیریم. بنابراین، باید به دومین نوع از تصویر-حرکت توجه کرد، یعنی «تصویر-کنش» که مبتنی بر انتظارات، پیشبینیها و مواجهات ما با رویدادها، و امکاناتی است که برای کنش و عمل در آینده برایمان وجود دارد. برخلاف تصویر-ادرک که با «حذف کردن، انتخاب و قاببندی» مشخص میشود، تصویر-کنش یک «منحنی از جهان را ایجاد میکند که همزمان کنش بالقوهی اشیاء بر ما و عمل احتمالی ما بر روی اشیاء نیز از آن ناشی میشود» (Deleuze,1986,65). سومین تصویر-حرکت، «تصویر-تأثر» است که دلوز در تبیین آن از دو تحلیل برگسون دربارهی کیفیات (در کتاب «تحول خلاق») و دربارهی تأثیرات (در «ماده و حافظه») استفاده میکند. برگسون در «تحول خلاق» نشان میدهد که چگونه زمانی که ما از جریانات و نوسانات کیهانی کل جنبنده بحث میکنیم، مقولات اساسی زبان _ یعنی صفت، فعل و اسم _ به شکل طبیعی خود را نشان میدهند. در ابتدا، ما صرفاً کیفیتهای زودگذر را حس میکنیم، کیفیتهایی که به تدریج به هر یک از آنها یک هویت مشترک - و از این رو یک صفت مشترک - را نسبت میدهیم. بنابراین، ما در کیفیتهای حسی بیشتر از پیوستگیهای ضروری استفاده میکنیم تا اجسام عینی، و از این رو اسمها را توصیف میکنیم و در نهایت، از آن اجسام یک عمل مجزا و تکرارپذیر - و بنابراین افعال - را استنباط میکنیم. دلوز با این مقولات زبانشناختی اولیه میان سه تصویر-حرکت قیاسی برقرار میکند، تصویر-ادراک مطابق با اسمها، تصویر-کنش بر طبق فعلها، و تصویر-تأثر بر طبق صفتها (Bogue,2003,36).
این سه تصویر-حرکت مستقیماً با فعالیتهای حسی-حرکتی تصویر زنده گره خوردهاند. دلوز در سراسر کتاب اول سینما بر اساس تفسیرهای برگسونی به فیلمهایی توجه میکند که همگی از این نظام حسی-حرکتی بهره میبرند. اما سینمای مدرن با گسستی از این الگوی حسی-حرکتی آغاز میشود که دلوز اولین نمونههای آن را در سینمای نئورآلیسم ایتالیا مییابد و این عرصه را برای ظهور تصویر-زمان هموار میسازد.
کتاب دوم سینما و ایدههایی دربارهی زمان
اندیشههای برگسون در کتاب «تصویر-زمان» نیز حضور غالبی دارد و دلوز شرایط امکان حضور زمان و جهشهایی مانند فلاش بک یا فلاش فوروارد را در آثار سینمایی از طریق تحلیل مفاهیم برگسونی همچون زمان، حافظه، یادآوری و ... بررسی میکند. دلوز تلاش میکند طی سه مرحله بررسی خاطرات و رویاها، ذرات زمان و در نهایت، نشانههای کلی زمانی نشان دهد که نشانههای دیداری میتوانند راه را برای ظهور تصویر-زمان هموار کنند. در گام نخست، باید ابزاری وجود داشته باشد که بتواند بهعنوان پیونددهندهی دو نشانهی دیداری، دو لحظهی متفاوت عمل کند. برای دلوز چنین ابزاری همان حافظه است که طی عملکرد آن، یعنی طی یادآوری یک رویداد در گذشته، گویا جریان زمان وارونه میشود. در اینجا، دلوز مجدداً به تحلیل برگسون بازمیگردد که در کتاب «ماده و حافظه» طی بررسی دو پدیدهی بازشناسی و مکانیسم توجه و دقت، به بحث حافظه میپردازد. بازشناسی فرآیندی است که بدان خاطرهای از یک شیء که مربوط به گذشته است دوباره احیا شده و با شیء احتمالی جدید پیوندی مبتنی بر شباهت ایجاد میکند. در بسیاری از مواقع، ممکن است که چنین بازشناسیای، چنین یادآوریای بهصورت متعارف و خود به خود صورت گیرد. اما در مقابلِ این بازشناسی که اغلب بهصورت خودکار و ناخودآگاه اتفاق میافتد، بازشناسی دیگری وجود دارد که تنها طی عمل توجه و دقت کردن روی میدهد. برای مثال، زمانی که بیننده صحنهای را برای اولین بار میبیند، بهویژه اگر صحنهی فیلمی باشد که توانسته باشد از تمام کلیشهها رها شود، همه چیز ممکن است برای بیننده غریب و ناآشنا باشد. شخصیتها، رویدادها و اتفاقات مربوط به آینده همگی کاملاً جدید و ناآشنا هستند. اما اگر همان صحنه برای بار دوم مشاهده شود، یا بیننده به تماشای فیلمی نشسته باشد که سالها قبل آن را دیده بود تقریباً بسیاری عناصر آن آشنا بوده و رویدادهای آن به صورت خودکار به یاد آورده میشوند. در این مورد، نوع بازشناسی، بازشناسی خودکار است و برای آن تلاشی در جهت برساختن یک تصویر بازنمودی صورت نمیگیرد. در مقابل، در بازشناسی التفاتی، زمانی که فرد آگاهانه به یک شیء توجه میکند، تلاش میکند تا تصویر یادآوری شده را پرورانده و آن را بر شیء ادراک شده منطبق کند. با این همه، برگسون از این تمایز فراتر میرود و اظهار میکند که هر گونه ادراکی مستلزم فراخواندن یک تصویرِ یادآوری شده است. بنابراین، زمانی که ما چیزها را ادراک میکنیم آنها را به مثابهی ابژههای معین، بهعنوان تصویر-حافظهها، درک میکنیم. در واقع، در بازشناسی خودکار ادراک روزمره تصویر-ادراک و تصویر-حافظه در یک لحظهی واحد اتفاق میافتند. ذهن از طریق افزایش توجه و دقت خود مدارهای عمیقتری را شکل میدهد و در نتیجه به سطوح عمیقتری از ابژه دست مییابد. به همین طریق است که فرآیند ادراک واقعیت بر اساس حافظه ادامه مییابد. برگسون برای تشریح مدارهای حافظه و مدارهای واقعیت این طرح را ارائه میدهد (شکل 1).
(شکل 1، مدار عملکرد حافظه و ادراک. برگسون، «ماده و حافظه»، 1911;27-8)
برگسون در این نمودار ابژه را با حرف O مشخص میکند و تصویر-حافظهای را که به ادراک بیواسطه نزدیکتر است (اما مطلق نیست، زیرا حافظه همواره با ادراک در میآمیزد) A مینامد. مدارهای B,C,D درجات گسترش حافظه را نشان میدهند که به ترتیب با مدارهای Bَ ، Cَ و Dَ که لایهها و سطوح عمیقتر ابژه هستند انطباق مییابند. این نمودار بهخوبی نشان میدهد که فرآیند ادراک بر اساس تصویر-حافظهها چگونه صورت میگیرد.
به اعتقاد دلوز تحلیل برگسون دربارهی بازشناسی خودکار و بازشناسی التفاتی هم میتواند زمینهای را برای نزدیک شدن به نشانههای دیداری فراهم کند و هم چارچوبی را برای بررسی ایدهی فلاش بک در سینما به دست دهد. در بازشناسی التفاتی الگوی حسی و حرکتی غلبه دارد و در آن میان حافظه و ادراک پیوندی متعارف و عادی به وجود میآید. در این مورد، میان تصویر-حافظهها یا تصویر-یادآوری یا چیزی که دلوز آن را «نشانه-حافظه» مینامد، و تصویر-ادراکها نوعی آمیزش و همسانی ایجاد میشود. زمانی که من صحنهای را میبینم و طی فرآیند یادآوری در آن دقیق میشوم، ادراک برای لحظهای متوقف میشود و ابژهی O با تصویر-حافظههای A,B,C مدارهایی را شکل میدهد. سپس این مدارها بر خود ابژه طرحافکنی شده و با آن انطباق مییابند. با این همه، چنان که دلوز نیز تصریح میکند در موقعیتهای دیداری ناب و مطلق، الگوی رانشگر حسی معلق شده و ابژه به تصویری بالقوه بدل میشود. چنین وضعیتی را میتوان در مورد تصاویر مربوط به رؤیا، خاطرات و تصویرسازیهای فکری و اندیشمندانه مشاهده کرد. بازشناسی تصویر-ادراکهای بالفعل و تصویر-حافظههای بالقوه یکی پس از دیگری جریان مییابند و در قالب تصویر-کنش پدیدار میشوند. در واقع، در موقعیتهای دیداری ناب امربالفعل و امربالقوه به طور متناوب از پس هم میآیند و با یکدیگر در میآمیزند (Deleuze,1989,46). دلوز در آثار سینمایی فلینی و آنتونیونی همین تناوب امر بالقوه و امر بالفعل، امر سوبژکتیو و امر ابژکتیو، امر فیزیکی و امر ذهنی را تا نقطهای غیر قابلتمایز و نامحسوس مشاهده میکند.
دلوز درمورد فلاش بک میگوید، «ارتباط تصویر بالفعل و تصویر-یادآوریها را میتوان در فلاشبکها مشاهده کرد»، فلاشبک «بهوضوح مدار بستهای است که ما را از زمان حال به گذشته میبرد و سپس مجدداً به زمان حال بازمیگرداند» (Ibid,48). دلوز بهعنوان نمونه از فیلم «سپیده دم» اثر کارنه یاد میکند که در آن داستان از طریق فلاشبکها روایت میشود. در این فیلم روایت زمان حالِ قاتلِ ماجرا با خاطرات گذشته پیوند میخورد و از این حیث خاطرات مربوط به گذشته از حیث زمانی به سمت زمان حال پیش میروند، به صورتی که موقعیت حال همچون مدارهای Bَ ، Cَ و Dَ سطح عمیقتری از واقعیت را به وجود میآورد. همچنین، رؤیاها نیز نمونههای دیگری هستند که از طریق آنها میتوانیم از ماهیت حقیقی حافظه و گذشتهی بالقوه تصوری بهدست آوریم. زمانی که فرد خواب میبیند نظام رانشگر حسی در ساکنترین وضعیت خود قرار دارد و جهان ذهنی او از تصاویری که به لحظات گوناگون گذشتهاش مرتبطاند پر شده است. از نظر برگسون خاطرات و رؤیاهای بالفعل نوعی گذشتهی بالقوه را به ظهور میرسانند و از این حیث، حافظهی بالفعل همان پیوندهای گذشته در زمان حال و رؤیاها همان وقفههای گذشتهاند. دلوز این تصاویر اخیر را «تصویر-رؤیا» یا «نشانههای رؤیا» مینامد و آنها را یکی از فراهم کنندگان زمینههای ظهور تصویر مستقیم زمان میداند.
در اغلب موارد، فلاش بکها و سکانسهای مربوط به رؤیا تا سطحی که از بدیلهای بالفعل و بهاصطلاح واقعی خود تفکیکناپذیر و غیرقابلتشخیص باشند پیش میروند اما بهندرت در انجام این کار بهطور کامل کامیاب میشوند، زیرا در ساختاری قرار میگیرند که در آن میان امر بالفعل و امر بالقوه تمایزی اساسی حاکم است. با این همه، دلوز اظهار میکند که در برخی از تصاویر، در آنچه او «بلورهای زمان» یا نشانه و تصویر منطبق با آن یعنی «تصویر بلورین» یا «نشانههای آبگین» مینامد، میتوان خود نقطهی تشخیصناپذیری، خود این نقطهی تمیزناپذیربودن را مشاهده کرد. دلوز در اینجا، باز هم به برگسون و مفاهیم بنیادی او متوسل میشود. برگسون با بررسی یکی از پدیدههای مرتبط به بحث حافظه و یادآوری، یعنی پدیدهی «دژاوو» اظهار میکند که این معنای دشوار از تجربهی رویدادی که مربوط به حال بوده و در گذشته تجربه شده است بهواسطهی عملکرد زمان، ادراک و حافظه صورت میگیرد. معمولاً گفته میشود که خاطرات همان ادراکات کمرنگشده و خفیف شدهاند که هم از حیث کمی و هم از حیث کیفی نسخهای تضعیف شده از تجربیات زمان حال هستند. اما اگر چنین دیدگاهی را بپذیریم دیگر نمیتوانیم ادراکات ضعیف را از نسخههای ضعیفتر و یا از ادراکات غنیتر متمایز کنیم. بنابراین، برگسون اظهار میکند که خاطرات و اظهارات تنها باید از حیث کیفی از یکدیگر متمایز باشند. همچنین برگسون نتیجه میگیرد که خاطرهای که از گذشته وجود دارد، تصویر-حافظهای است که مانند انعکاس آینه عمل میکند و باید از منظر همسانی امر بالفعل و امر بالقوه در نظر گرفته شود. از سوی دیگر، دلوز تصریح میکند که گرچه حافظهی بالقوهی برگسون ذهنی و انعکاسی است، اما به سوبژکتیویتهای شخصی محدود نمیشود. برگسون گرچه در اولین آثار خود حافظه را از منظر آگاهی فردی بررسی میکند، اما در دو کتاب «ماده و حافظه» و «تحول خلاق» اظهار میکند که حافظه بهنحوی فینفسه و لنفسه خود را منعکس میکند. حافظه بهعنوان یک قلمرو عظیم و واحد چیزی نیست که در ذهن فرد، در یک سوبژکتیویتهی خاص، وجود داشته باشد، بلکه باید گفت که این افراد و اذهان هستند که در درون حافظه وجود دارند. از همین جهت است که دلوز با استفاده از دلالتهای بحث برگسون اظهار میکند که «زمان در درون ما نیست، بلکه برعکس - زمان درونیتی است که ما در آن به سر میبریم؛ در آن حرکت میکنیم، زندگی میکنیم و تغییر میکنیم» (Deleuze,1989,82). این اظهار دلوز تا حد زیادی هستیشناسی وی را در زمینهی مفهوم زمان در سینما روشن میکند.
به باور دلوز همبستگی تصویر بالفعل و تصویر بالقوه، تصویر دو چهرهای که در یک زمان هم بالفعل است و هم بالقوه، مانند یک تصویر در آینه است و از این رو اظهار میکند که این همبستگی که در تصویر بلورین وجود دارد «موقعیتهای دیداری و آوایی ناب را منعکس میکنند که از پیوستگی حرکتیشان آزاد شدهاند» (Ibid,126). همهی نشانههای دیداری تبلورهای گوناگون زمان یا تصویر زمان هستند. زمان خود را در هیئت تراشهها و تکهتکههایی متبلور میکند که البته این توان را دارند که خود زمان را منعکس کنند. تصویر بلورین عنصر تکوینی نشانههای دیداری است که مانند آینهای که از الگوی حسی و حرکتی جدا شده است هر گونه تمایزی را میان ابژه و تصویرش از میان بر میدارد. و چنان که در آغاز بحث از دلوز شاهد بودیم، بخشی از این ادعای دلوز که میان تصویر و بازنمود آن نباید تمایزی برقرار کرد مبتنی بر همین اصل برگسونی است. حافظهی مربوط به زمان حال بازتاب بالقوهی زمان حال بالفعل است. و این همان دیدگاه برگسون است که طبق آن، در لحظاتی که با دوگانگی بالقوه و بالفعل زمان حال مواجه میشویم، در واقع، مانند بازیگری هستیم که خود را در صحنهی نمایش میبینیم. از این حیث، دیگر چندان عجیب نیست که ببینیم به اعتقاد دلوز در تصویر بلورین ما صرفاً «شبیه» بازیگران نیستیم، بلکه عملاً بازیگری هستیم که در صحنهی نمایش، یعنی در جهان واقعی نقشآفرینی میکند.
نشانههای آبگین که تصویر مستقیمی از زمان به دست میدهند «آینهها یا ذرات زمان» هستند. دلوز میگوید، «تصویر-زمان مستقیم یا صورت استعلایی زمان چیزی است که در تصویر بلورین شاهد آن بودیم؛ و بنابراین، نشانههای آبگین، نشانههای بلورین را باید آینهها یا ذرات زمان نامید» (Ibid, 274). آنها شالودهی زمان را تشکیل میدهند و هم حاکی از زمان حالی هستند که میگذرد و هم نشان دهندهی گذشتهای که خود را ذخیره کرده و فربه میشود. گذشتهی بالقوهی برگسونی بعد واحدی است که در آن همهی رویدادهای گذشته به صورت همبود وجود دارند. همچنین، به اعتقاد برگسون زمان حال و زمان گذشته نیز در همبودی با یکدیگر به سر میبرند؛ زمان گذشته پیش از زمان حال نمیآید، بلکه با آن همزمان است. به جای فرض زمان حال که با آمدن «حال» بعدی در گذشته فرو میرود، برگسون همبودی مطلق زمان حال و گذشته را بدیهی میشمرد. اما آنچه آنها را از یکدیگر متمایز میسازد یک محور زمانی نیست (زیرا از نظر دلوز زمان را باید «بیلولا» دانست) بلکه الگوهای گوناگون امر بالفعل و امر بالقوه است. بنابراین، زمان حال با حافظهی زمان حال مضاعف میشود و مبنای حقیقی گذر زمان همبودی آنهاست. این مطلب نشان میدهد که زمان حال چگونه میگذرد و حال بعدی به چه نحو واقع میشود (Marrati,2008,73). همچنین، برگسون در کنار بحث همبودی زمان حال و گذشته که تا حدی متناقضنما جلوه میکند، اصل دیگری را مطرح میکند که تکمیل کنندهی فرض قبلی است. به باور او زمان حال در گذر است اما زمان گذشته در گذر نیست، بلکه در خود ذخیره میشود. برگسون برای بیان روشنتر ایدهی خود از طرح یک مخروط وارونه استفاده میکند و از آن برای نشان دادن گذشتهی بالقوه سود میجوید (شکل 2).
(شکل 2. عملکرد گذشتهی بالقوه و زمان. برگسون، «ماده و حافظه»، 1911;211)
رأس مخروط انطباق زمان گذشته با زمان حال را نشان میدهد، و از آن طرف، دامنهی باز آن که دائماً گسترده میشود، گویای سطح پیشروندهی رویدادهای گذشته و همبود است. نقطهی S زمان حال بالفعل است و سطوحی که در مخروط ایجاد شدهاند، یعنی بخشهای A”/B” ، َA/Bَ و A/B مدارهای بالقوهای هستند که کل گذشته را بر اساس درجات متفاوت انقباض شکل میدهند و به شکلی فزاینده همواره خود را گسترش میدهند. بنابراین، رأس مخروط نشان میدهد که هر لحظه از زمان حال انقباض گذشته و هر رویداد مربوط به گذشته انبساط زمان حال است. برگسون میگوید زمانی که ما تلاش میکنیم تا چیزی را به یاد بیاوریم، با کنکاش کردن در گذشته مجموعهای از سطوح این چنینی (سطوح مختلف مخروط) را پس و پیش کرده و رویداد مربوط به هر سطح را بیرون میکشیم. دلوز این سطوح بالقوهی گذشته را لایهها یا چینههای گذشته مینامد. بنابراین، دلوز بر اساس طرح برگسون سه اصل زمانی را نشان میدهد: «وجود پیشینی گذشته در کل، همبودی همهی سطوح گذشته، و وجود منقبض شدهترین درجه» ( Deleuze,1989,99). مورد نخست همان مخروط بهمثابهی کل، مورد دوم همان بخشهای متقاطع مخروط و مورد سوم همان رأس مخروط است. در کل، مفهوم گذشتهی بالقوه نشان میدهد که میتوان گذشته را کلیت زمان دانست که به اشکال گوناگون موجود میشود و همهی صورتهای زمانی در آن حضور دارند؛ خود گذشته بهعنوان «گذشتهی منبسط شده»، حال بهعنوان «گذشتهی منقبض شده» و آینده بهمثابهی «گذشتهای طرح افکنی شده» (Bogue,2003,137). از این رو، زمان را میتوان هم بهعنوان «همبودی سطوح گذشته» لحاظ کرد و هم بهعنوان «همزمانی قلههای حال». دلوز در ادامهی این تفسیر از برگسون به بحث از برخی از فیلمهایی میپردازد که در آنها میتوان این هر دو وجه از زمان را مشاهده کرد. برای مثال، به اعتقاد دلوز «همشهری کین» اثر اورسن ولز نخستین فیلم برجستهی تصویر-زمان است. دلوز در چنین آثاری همان تحولی را مییابد که در تلقی برگسون نیز دیده میشود، یعنی کنار گذاشتن تلقی روانشناختی از زمان و ارائهی تبیینی هستیشناختی از آن. به هر طریق، هر یک از فیلمسازان برجستهای که دلوز از آنها نام میبرد هر یک به شیوههای خاص خود توانستهاند درکی از تصویر مستقیم زمان را ارائه دهند.
خاتمه
تاد می مفسر آثار دلوز معتقد است که با توجه به مبانی و کلیت اندیشهی دلوز، اگر اسپینوزا در میان فیلسوفان برای او نقش مسیح را عهدهدار باشد، برگسون پدر است و نیچه روحالقدس (May,2005,26). با این همه، بهسادگی میتوان دید که اهمیت برگسون در این میان از آن روست که برداشت ناب و بدیعی را از حرکت و زمان، دو مفهوم بنیادی کتابهای سینمایی دلوز بهدست میدهد. شاید اولین مواجههی دلوز با برگسون تلاش برای رفع مخالفتی است که برگسون با سینما بهعنوان «توهم سینماتوگرافیک» یا ابزاری که حرکت را جعل میکند دارد و از خلال این حرکت به بنیادهای تفکر برگسون نزدیک میشود. دلوز با تأثیراتی که از هانری برگسون گرفته و پروراندن بسیاری از مفاهیم اساسی او کوشیده است تا رویکرد جدیدی در فلسفهی سینما ایجاد کند. کتاب نخست دلوز، «سینما1: تصویر-حرکت» تلاشی است برای بررسی سینمای کلاسیک تا پیش از جنگ جهانی دوم که بهنحو مبسوط به مقولهی فلسفی حرکت و نسبتهای آن با حرکت سینمایی میپردازد. در این کتاب نشان داده میشود که چگونه عناصر بنیادین سینما از جمله نما، قاب، و تقطیع میتوانند درکی از جهان بهمثابهی یک «ابرسینما» به دست دهند و تصویری مستقیم از حرکت و تصویری غیرمستقیم از زمان ارائه کنند. کتاب دوم، «سینما 2: تصویر-زمان» که به سینمای مدرن اختصاص دارد اثری عمیقاً فلسفی و یکی از مهمترین آثار ژیل دلوز است که در آن به بررسی آثار متعددی میپردازد که میتوانند درک مستقیمی از تصویر-زمان ارائه کنند و زمان را بهمثابهی صیرورت ناب به تصویر بکشند. دیدگاههای برگسون دربارهی حیات یقیناً بخش مهمی از تفکرات دلوز را در زمینهی هستیشناسی صیرورت شکل داده و ایدهی تصویر برگسون الهامبخش فرض دلوزی جهان و سوژه بهمثابهی سینما و تصویر بودهاند. از سوی دیگر، برگسون با فرض ادراک بهمثابهی فرآیند «کسر کردن» ابزار مفیدی را برای دلوز مهیا کرده تا بتواند مهمترین مقولات سینمایی یعنی عمل قاببندی، تقطیع، تدوین و نقش چشم یا دوربین سینمایی را تبیین کرده و آثار کارگردانان مختلف از گریفیث تا هیچکاک را تحلیل کند و نشان دهد که هر یک بر اساس برداشتی خاص از کل گشوده این تکنیکها را بهنحو متفاوتی مورد استفاده قرار دادهاند. همچنین، آنچه در کتاب دوم سینما به یگانه امر فلسفی-سینمایی بدل میشود، ایدهی زمان است که بر دیرند برگسونی بنا دارد. همین دیرند برگسونی و انقباضها و انبساطهای آن به دلوز امکان میدهد تکنیکهای سینمای متأخر را که عمدتاً فراحرکتیاند توضیح دهد.
گرچه برگسون تصویر-حرکت را ترفند دستگاه مکانیکی میداند و تصویر سینماتوگرافیک را تنها سرهمساخت صرف تصاویر منقطع عکاسی که حرکت بهنحوی مصنوعی به آن اضافه شده است، اما دلوز حرکت تصویر را به علتی مکانیکی که از خارج تحمیل شده باشد نسبت نمیدهد، بلکه آن را ذاتی سینما میداند. بنابراین، سینما واجد همان امکانی است که برگسون ادراک روزمره را فاقد آن میدانست. به اعتقاد دلوز این امر نشان میدهد که سینما میتواند از هنری روزمره فراتر رفته و به بخشی از حیات سوژه و عاملی تعیین کننده در ادراک جهان بدل شود. اگر سینما را در قدرت نهاییاش در نظر بگیریم میتوان گفت که سینما ارائه کنندهی این یا آن حرکت یا زمان نیست، بلکه قدرت تفاوتبخشی است که از طریق آن میتوانیم خود حرکت و زمان را شاهد باشیم. سینما بازنمایی نیست، بلکه رویدادی شهودی است که از امر مفروص بالفعل گذر کرده و به سوی ایدهی بالقوهی تصویر میرود. سینما میبیند، اما نه جهانی از چیزها را که متمایز و برش خورده باشد. سینما حرکت و زمان تصویر شدهای را میبیند که از طریق آن جهانهای ادراک شده امکان حضور مییابند و سینما این قدرت بالقوهی خویش را از طریق ایدهی جهان بهمثابهی زمان بهدست میآورد. از همین روست که برای دلوز سینمای تصویر-زمان تحلیل استعلایی امر واقعی است و میتواند بر واقعیت جهان چیزی بیافزاید.
منابع فارسی:
1- برگسون، هانری.(1371). تحول خلاق. ترجمه و توضیحات علی قلی بیانی، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی .
2- برگسون، هانری. (1368) .پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار . ترجمۀ علی قلی بیانی، تهران، شرکت سهامی انتشار.
3- دلوز و دیگران. (1390). ادراک، زمان و سینما. گردآوری و ترجمهی مهرداد پارسا، تهران، رخداد نو.
منابع انگلیسی:
1- Deleuze, Gilles.(1986). Cinema 1; the Movement-Image. Trans.Hugh Tomlinson and Barbara Habberjam.London.The Athlon Press.
2- Deleuze, Gilles. (1989). Cinema 2; the Time-Image. Trans.Hugh Tomlinson and Robert Gatela. London. The Athlon Press.
3- Deleuze, Gilles and Guattari, Felix.(1987). A Thousand Plateaus; Capitalism and Schizophrenia. Trans and Foreword, Brian Massumi. London, Minneapolis.
4- Deleuze, Gilles.(1988). Bergsonism. Trans .Hugh Tomlinson and Barbara Habberjam. New York. Zone Books.
5- Bogue,Ronald.(2003). Deleuze on Cinema. London.Routledge.
6- Colebrook,Claire.(2006). Deleuze,A Guide For the Perplexed.London and New York. Continuum. University of Minnesota Press.
7- Stagoll,Cliff .(2005) Difference in Parr,Adrian.ed. The Deleuze Dictionary. Edinburgh University Press.
8- Colebrook,Claire.(2002a).Gilles Deleuze. London and New York.Routledge.
9- Colebrook,Claire.(2002b).Understanding Deleuze.London.Allen and Unwin.
10- Marrati,Paola.(2008).Gilles Deleuze; Cinema and Philosophy. Trans Alisa Hartz. The Johns Hopkins University
11- May,Todd.(2005). Gilles Deleuze, An Introduction. New York.Cambridge University Press.
12- Colman,Felicity.J.(2005). Art in Parr,Adrian.ed The Deleuze Dictionary.Edinburgh University Press.